۱۸ ساله بودم و منو از خونه دور می کردن، به جایی با شخصی که از او متنفر بودم. این عادلانه نبود. من برای خانواده ام چی بودم؟ بدیهیه که کسی که خیلی امتیاز میداد، کسی که همه فکر میکردن نیازی به شنیده شدن نداره و فقط باید دیده شه و وقتی با خلق و خوی بد به خونه میاومدن، من کسی بودم که میتونستن کتکش بزنن تا ناراحتیشون رو از بین بره. حالا که همه چیز برای اونا بد شد، یه بار دیگر تو خط آتش قرار گرفتم اما نه مثل قبل این بار خیلی خیلی متفاوت.
پدرم یک فروشنده مواد مخدر بود و مادرم چیزی جز یک جنده نبود، حداقل من در موردش چنین احساسی داشتم. فقط به خاطر پولش با پدرم بود چون هر وقت که پدرم به خارج از شهر می رفت مردای زیادی به خونه شش خوابه ما میومدن. صدای جیغ و ناله مادرم و مرد اون شبش رو تو اتاقش میشنیدم. البته به من اخطار داده بود که اگر چیزی به پدرم بگم در معرض ضرب و شتم جدی قرار خواهم گرفت، بنابراین از زمانی که یادم میاد دهنم رو بسته نگه داشتم.
پدرم سه شنبه گذشته از یک به اصطلاح سفر کاری برگشت، این سفرو با شریکش رفته بود. موهای تیره بلند، هیکل درشت و حدود 30 سال سن داشت. هر وقت همدیگر را می دیدیم، ناخودآگاه بدنم به لرزش میوفتاد. اون به من خیره می شد، بالا و پایین منو نگاه می کرد و اگر کسی در اتاق نبود شروع به گذاشتن دست هاش روی من می کرد و دست هاش را بیشتر روی پام می کشید. فقط فکر اینکه دستاش بالاتر بره و بین پاهام رو لمس کنه، حالم را بد می کرد. به هر حال پدرم با روحیه بسیار بدی از اون سفر برگشت، نمیدونستم چرا، اما حدس میزدم که ربطی به پول دارد، چون سر مادرم فریاد میزد که زیاد پول خرج کرده. شب بعد از اومدن به خونه منو صدا کرد، فکر می کردم که این بار چه اشتباهی انجام دادم و چه نوع کتکی می خورم. پدر، مادرم و شریک بابام او اونجا نشسته بودند. از دیدن شریک بابام تعجب کردم که اون اینجا چیکار میکنه.
رفتم بشینم که پدرم داد زد به من گفت : نه، هر لباسی که پوشیدی در بیار.
ناباورانه ایستادم
پرسیدم: چی؟؟؟
پدرم با عصبانیت : با من بحث نکن، کاریو بکن که گفتم، وگرنه خودت میدونی. باورم نمیشد. این از همه کارایی که باهام کرده بودن بدتر بود اونم جلو یه غریبه. به آرومی شروع کردم به درآوردن لباس هام جلوی اونا
اول تاپم رو درآوردم، بعد دامنم
فقط سوتین و شورت تنم بود
پدرم دستور داد : خب، منتظر چی هستی اونارم دربیار
سوتینم رو باز کردم و سینه هفتاد و پنجم افتاد بیرون و بعد شرتمم آروم از پام درآوردم
مرده گفت : جوون، انگار یه مجسمه ساز بدنشو تراشیده… من اونو میبرم
من: چی؟ منو ببری کجا؟؟؟ مامان چه خبره؟؟؟ لطفا یکی توضیح بده
شروع کردم به گریه کردن
پدرم شروع کرد به توضیح دادن. گفت که آخرین سفر کاریش طبق برنامه پیش نرفت و پول زیادی از دست داده بود و همه ما در خطر بالقوه از دست دادن خونمون به دلیل بدهی زیاد بودیم. این موضوع را با شریک تجاریش در میون گذاشته بود و اون به پدرم یه پیشنهاد داده بود. که تمام بدهی خانواده ما را میپردازه اگر بتونه صاحب من بشه. بنابراین اساساً من به مردی فروخته شده بودم که از او نفرت داشتم.
داستان من از اینجا شروع شد. حالا من پشت یه مرسدس بنز جدید با یک لباس کوتاه، بدون لباس زیر و کفش پاشنه بلند 10 سانتی هستم. موهام بالا رفته بود و صورتم آرایش کرده بود، رژ لب قرمز، زیرسازی کم رنگ، رژگونه صورتی و ریمل مشکی. احساس میکردم یک فاحشه کثیف هستم، میدونستم قراره چه اتفاقی بیفته، میدونستم که تمام آزادی من از من گرفته شده، البته نه اینکه در وهله اول چیز زیادی داشتم.
به خونش رسیدیم و داخل شدیم و وقتی وارد شدم نفس نفس زدم، شوکه شدم از اینکه همیشه فکر می کردم خونمون خیلی خوبه، اما وقتی این خونه رو دیدم خونه ای که تو اون زندگی می کردیم خرابه و فقیرانه بنظر می آمد.
بهم نزدیک شد و دهنشو آورد نزدیک گوشم: خب وقتشه شروع کنیم، دنبالم بیا تا اتاقتو نشون بدم و باهات بهتر آشنا بشم، یا بهتره بگم با بدنت بهتر آشنا شم.
با ترس دنبالش به اتاق جدیدم رفتم. عالی و بزرگ بود. چند تا شمع اتاقو روشن کرده بود، یک میز کوچک و دوتا صندلی، یک فرش مجلل و یک تخت دونفره. با این حال، هیچ تفاوتی ایجاد نکرد، من نمیخواستم اینجا باشم، نمیخواستم فقط «چیزی» باشم که بشه اون رو فروخت.
مرد به سمت کمدی که قفل بزرگی بهش بود رفت. قفلش رو باز کرد و طنابی رو بیرون آورد.
فریاد زد: روی تخت، جنده!!
من به سمت در دویدم و سعی کردم فرار کنم، اما نمیدونستم که قفلش کرده بود، اومد از پشت موهام رو گرفت و به سمت تخت کشید. دست چپ و راستم را به تخت بست بعد به سمت پاهام رفت و اونا رو هم به تخت بست. لباسامو با قیچی برید و لختم کرد و شروع کرد به حرف زدن:
“خوب گوشاتو باز کن، تو منو با عنوان ارباب خطاب می کنی و از این به بعد برده من هستی. هر زمان که خواستم باهات سکس کنم، از تو انتظار دارم اطاعت کنی و مقاومت نکنی. اگر کوچکترین سرپیچی ازت سر بزنه مجازات میشی.
همچنین ازت انتظار دارم اگر دوستامو آوردم تا بکننت، مطیعانه خودتو دراختیارشون بزاری تا هرجور میخوان ازت لذت ببرن. اگر کوچکترین سرپیچی ازت سر بزنه مجازات میشی.
و در آخر ازت انتظار دارم تمام کارهای خونه رو به بهترین نحو انجام بدی . فهمیدی برده؟!”
جواب ندادم. انقدر ترسیده بودم که نمیدونستم چیکار کنم
یه شلاقُ از اون کمد بیرون آورد و با اون به شکمم زد: گفتم فهمیدی غلام؟!
ناخودآگاه از روی درد و ترس ضربه بعدی گفتم: بله ارباب
با لبخندی از روی رضایت گفت: خب، حالا برای شروع میخوام ببینم چقدر تو ساک زدن ماهر هستی. پس شروع کن برام بخور، و یادت باشه ازت انتظار دارم که همه آبمو قورت بدی
من قبلاً هیچوقت برای کسی ساک نزده بودم، در واقع قبلاً فقط یبار لب گرفته بودم بنابراین کاملاً بی تجربه بودم. شروع به باز کردن بند دست و پاهام کرد، بعد دستامو پشت سرم بست، روی زانوهام منو نشوند پایین تخت و شروع به باز کردن زیپ شلوارش کرد، شورتشو کشید پایین و یه کیر به شدت بزرگ افتاد جلو صورتم.
با یه لحن تحکم و تحقیرآمیز گفت: حالا شروع کن به ساک زدن جنده !!
تو شک بودم. از لحظه ای که پدرم منو فروخت تا رسیدن به اینجا همش مثل یه تصویر از جلو چشمم رد شد. چه زود همه چی عوض شده بود. من که تاحالا هیچ تجربه جدی جنسی نداشتم حالا یه کیر بسیار بزرگ جلو صورتم بود و در حالی که دستام بسته شدن پشت سرم یه مرد غریبه جنده خطابم میکرد.
تو افکار خودم بودم که یه سیلی زد زیر گوشم و دوباره حرفشو تکرار کرد.
با احساس ناتوانی شروع به مکیدن کیرش کردم، سرش رو داشتم میمکیدم ولی به وضوح این براش کافی نبود. موهام رو گرفت و شروع به فشار دادن بیشتر کیرش به داخل دهنم کرد. می تونستم کیرشو ته گلوم حس کنم. داشت به ته حلقم فشار میاورد و باعث میشد که خفه شم، احساس میکردم دارم کیرش رو قورت میدم. واقعا داشت دهنم رو میگایید، با دستهاش دهنم رو روی کیرش فشار میداد و باسنش هر لحظه نزدیکتر میشد تا اون وسیله شکنجشو تا انتها داخل من بکنه. نمیتونستم نفس بکشم. اشکام روی صورتم سرازیر شده بود. داشتم ضجه میزدم که احساس کردم آبش اومد ته حلقمو از گلوم رفت پایین.
منو ول کرد رو زمین و با همون لحن تحقیر آمیزش گفت: وای، تو یک جنده کوچولوی کثیفی نه؟ حتی یک قطره از آبم از دهنت نریخت بیرون، تحت تأثیر قرار گرفتم. دوسش داشتی توله سگ؟
بهش نگاه کردم، دلم میخواست دستامو باز کنم و با همون شلاق تا میشد بزنمش. اما توانشو نداشتم، فرصتی هم وجود نداشت که فرار کنم، بنابراین با خودم فکر کردم تنها کاری که میتونم انجام بدم اینه که به حرفش گوش کنم.
به دروغ گفتم: بله از خوردن کیرت خیلی لذت بردم.
یهو قیافش رفت تو همو داد زد: مگه نگفتم منو ارباب صدا میکنی جنده؟
به سمت سقف که چند تا غل و زنجیر ازش آویزون بود بلند شد، دستامو گرفت و تو غل و زنجیر گذاشت. انقدر فاصله دوتا زنجیرای دستم زیاد بود که حس میکردم تمام بدنم داره کشیده میشه. روی نوک انگشتای پاهام ایستاده بودم. دوباره رفت سمت کمد ولی نتونستم بفهمم چی ازش برداشت. بهم گفت ثابت بمونم و بعد یهو نوک ممه هام سوخت و جیغم رفت هوا. دوتا گیره زده بود به نوک ممه هام. دردش واقعا طاقت فرسا بود.
شلاق رو دوباره برداشت. با نگاهی که هیچ ترحمی توش دیده نمیشد گفت: به دلیل بی احترامیت و ارباب صدا نزدنم، اولین مجازاتتو دریافت کردی. قراره ده ضربه با شلاق به قسمت های مختلف بدنت بزنم.
شروع به وحشت کردم. نمی خواستم با شلاق ضربه بخورم، همون یدونه که قبلا زده بود هنوز جاشو حس میکردم. اما جرات نمیکنم بحث کنم.
شروع کرد به شمردن: یکی!
ضربه ای به دست راستم زد
دو!
این بار ضربه ای به دست چپم زد
سه!
ضربه ای به پای چپم زد
چهار!
دیگه دردش برام غیر قابل تحمل شده بود که پای راستم تیر کشید
پنج!
ضربه ای به شکمم زد و با رضایت از کاری که داره میکنه گفت اینم برای سرگرمی، شش!
ضربه ای به سینه چپم زد، تا حالا چنین دردی احساس نکرده بودم، با گیره هایی که روی نوک سینه هام بود تحمل درد اون شلاق غیر ممکن بود.
هفت!
اینبار به سینه راستم زد
هشت!
زد به پشتم و گفت دوتای آخرته جنده، نه!
شلاقشو محکم روی باسنم فرود آورد
آخری، ده!
این از همه دردناکتر بود، دوباره زد رو باسنم ولی خیلی محکمتر از قبلی
دوباره رفت سر کمدو یه دیلدو ازش برداشت. یه کرمم برداشت و مالید روش. اومد پاهامو باز کرد و یدفه تمامشو فرستاد به عمق واژنم. احساس کردم دارم از وسط جر میخورم.
اومد از پشت دم گوشم گفت: بگو ببینم جنده کوچولو، حس خوبی داری اسباب بازی من شدی؟
بی رمق و نالان، مابین جیغ و اشکام جواب دادم: نه ارباب
گفت: خب، بهتره به فرو رفتن چیزای کلفت تو کست عادت کنی چون قراره زیاد اتفاق بیوفته. در واقع بهتره همه سوراخات عادت کنه چون کیرم از همه سوراخ های زنا خوشش میاد
در حالی که منو بی ارزش و جنده خطاب می کرد، دیلدو رو توم تکون میداد و از نقشه هایی که برام داشت میگفت. بعد چند بار تکرار دیلدو را از کسم بیرون آورد و گفت:
حالا می خوام اینو تو دهنت بزارم و میخوام اونجا بمونه، تا زمانی که اونو کامل میک بزنیو تمیز کنی منم چندتا عکس ازت میگیرم.
همون جا از غل و زنجیر آویزون بودم، با یه دیلدو خونی از پرده بکارتم در دهن و اربابم در حال عکس گرفتن. احساس تحقیر شدیدی می کردم، همون لحظه یه احساس دیگه بهم دست داد، احساسی که لذت بخش تر بود. اولش گیج شدم و نمیخواستم باور کنم، اما درست بود. خودم داشتم تحریک میشدم و میتونستم احساس کنم که خیس شدم!
دیلدو رو از دهنم درآورد و پرسید: خوشت اومده جنده؟
جواب دادم: نه، خیلی درد دارم و احساس حقارت میکنم. لطفا تمومش کنین. قول میدم در آینده درست رفتار کنم
با نیشخند گفت: ولی از ظاهر کست به نظر می رسه داری لذت میبری
بعدش چند قدم رفت عقب و یکم نگام کرد. انگار که دلش برام سوخته باشه، اومد منو از غل و زنجیر پایین آورد و روی تخت گذاشت، بدنم احساس خستگی، فرسودگی و درد می کرد. من فقط میخواستم بخزم زیر پتو و بخوابم اما اربابم میخواست اول یه چیز دیگه رو هم امتحان کنه.
چون میدونست من خیلی ضعیف شدم و نمیتونم کاری بکنم یا سعی کنم فرار کنم، دیگه دستامو نبست. منو تو بغلش کشید و با ملایمت شروع به نوازشم کرد. دستش از روی رونم سر خورد و به سمت واژنم رفت و خیلی آروم شروع به تکون دادن انگشتش کرد. بعد اون همه درد و تحقیر و شکنجه، ناخودآگاه احساس خوشی کردم از این کارش و شروع کردم به ناله کردن
توی گوشم زمزمه کرد: پس داری لذت میبری جنده کوچولوی من، تربیتت از اونی که فکر میکردم راحت تر بود
جوابی ندادم خیلی درگیر این حس فوق العاده بودم، بعد چرخید و اومد روی من. کیرش و گذاشت رو کسم و خیلی آروم روش تکون داد. با ترشحات خودم خیسش کرد و خیلی آروم سرشو فرو کرد توم. شروع کرد سرشو تکون دادن و بازی کردن. داشتم تو حال خودم لذت میبردم یهو بدون اینکه بگه تا ته فرو کرد توم و تو چشمای پر اشکم زل زد و گفت:
اینو میخوای جنده کثیف؟ دوس داری زیر کیر اربابت جر بخوری و تحقیر بشی؟ چه بخوای چه نخوای امشب انقدر میگامت که زیر کیرم ارضا بشی.
احساس بیجونی میکردم، اما سعی میکردم در مقابل لذت بردن از این تجاوز مقاومت کنم. نمی خواستم تسلیم این حس بشم. اما وقتی نوک ممه هام رو با انگشتاش فشار داد همزمان با تلمبه های سنگین و عمیقش تو واژنم احساس کردم دارم ارضا میشم. به محض ارضا شدنم اونم کیرشو بیشتر فشار داد و ته واژنم ارضا شد و موجی از درد و لذت رو وارد بدنم کرد.
همونجوری که کیرش داخلم بود چرخید و منو کشوند رو خودش و گفت:
امشب حسابی لذت بردی جنده کوچولو مگه نه؟
انگار ارادم شکسته بود. نمیتونستم دروغ بگم بهش. راستشو گفتم:
بله ارباب. اولش از کاری که شما انجام می دادید وحشت کردم، و دردش غیر قابل تحمل بود، اما شروع کردم به لذت بردن بیشتر و بیشتر ارباب.
لبخند آرامش بخشی نشست رو لباش. موهامو با دستاش برد پشت گوشم و گفت:
خب، خوشحالم. ما قراره در آینده خیلی باهم خوش بگذرونیم بردهی من. من هنوز کونتو باز نکردم، مجبورت نکردم به آدمای دیگه بدی و کلی کار دیگه که باید بعدا برام انجام بدی جنده. اما اونا باشن واسه شبای دیگه، فکر میکنم برای امشب تا همینجا کافیت باشه.
پاشد از اتاق رفت بیرون و درو از پشت قفل کرد. از درد توی خودم جمع شدم. دوست داشتم برم توی حمومی که تو اتاقم بود یکم توی وان بشینم اما اصلا توانشو نداشتم. به وضعیتی که توش بود فکر میکردم. با اینهمه درد و حس تحقیر، یه احساس رضایت عجیبی درونم داشت شکل میگرفت. میدونستم قراره شبای زیادی شبیه به اینو سپری کنم، آزادیم ازم گرفته شده بود، یه ارباب خشن مالکم شده بود، اما حس کردم میتونم با زندگی جدیدم سازگار شم و ازش لذت ببرم.
نوشته: N