از وقتی به امارات آمدم، مثل آن حیوان شریف درازگوش کار کردم و کار کردم. اوایل واقعاً حمالی می کردم. بعد نامه رسانی و پادویی و وقتی دیگر عربی را همچون زبان شیرین خودمان یاد گرفتم شدم وردست شیخ حمدان. شیخ حمدان تاجر مواد غذایی بود. از هلند و چین و آمریکای لاتین مواد غذایی میخرید و به خیک گنده گوز خاورمیانه یعنی ملت بدبخت خودمان دولا پهنا می انداخت. خلاصه که کاسبان تحریم خودمان باید می رفتند پیش شیخ دوره می دیدند. شاید هم دیده بودند که اینجور گرگ شده بودند. تا اینکه بالاخره سر و کله یک هیأت از آرژانتین پیدا شد و قرار یک جلسه با شیخ برای فروش مواد غذایی گذاشتند. قرار بود مترجم اسپانیایی به انگلیسی را خودشان بیاورند. اما از بد حادثه مترجم دبه کرده بود و اینها دستشان را به تخمشان گرفته بودند و به امارات تشریف آورده بودند. حالا اینکه قرار بود با کدام زبان با شیخ ما ارتباط برقرار کنند دیگر به تخم مبارکشون حواله داده بودند.
جلسه که آغاز شد یکی از آنها با زبان دست و پا شکسته انگلیسی عذرخواهی کرد و گفت نو ترانسیتور!! شیخ هاج و واج به آنها نگاه می کرد. اخلاق گند شیخ دستم آمده بود. بعکس آنچه که از اعراب در ذهن ما ایرانی ها جا انداخته اند شیخ آدم منظم و پر کاری بود و برای دقیقه به دقیقه زندگیش برنامه داشت. خلاصه با چشم بصیرت دیدم که از گوش های شیخ دود عصبانیت بلند شده و در آن هوای گرم از سرش بخار بر می خواست. تمام تمرکزم را مثل سوراخ کون بوقت جلوگیری از گوزیدن جمع کردم و آنچه از ته مانده های اسپانیایی در ذهنم مانده بود بیرون ریختم. «بیِن بِنیدو آمیگوس! کُمو اِستا! اِسپِرو که تِنیا اون ویاخه بوئِنو ای ترانکیلو!»
شیخ جوری با چشمان گرد شده بر من می نگریست که گویی برای اولین بار کس دیده! نفس راحتی از ته کونش کشید. از همان نفس ها که پس از ارگاسم روی کس و جنب و جوش های پس از آن می کشید. خلاصه شیخ عربی بلغور می کرد و من اسپانیایی کس و شعر تحویل دوستان آرژانتینی می دادم! اما خداوکیلی منظور را می رساندم و تا می توانستم دقیق ترجمه می کردم. این اولین بار نبود که هنرم را نزد شیخ به نمایش می گذاشتم و شاید برای همین بود که عزیز کرده شیخ بودم و در شرکتش به این سرعت بالا آمده بودم. از آی.سی.دی.ال گرفته تا فتوشاپ و از دفترداری گرفته تا حسابداری پیشرفته هر بار هنری را پیشش رو میکردم و او را سورپرایز می کردم. شیخ هم از خرابکاری های من کم سود نبرده بود. اگر چه از دستش آب نمی چکید اما آنقدرها هم بخیل نبود و کلا هوای مرا داشت.
خلاصه که معامله جوش خورد و قرارداد پیچیده ای را امضا کردند که لازمه آن حضور نمایندگی شرکت شیخ در آرژانتین برای کنترل کیفیت کالاهای خریداری شده بود. پس از چند روز خوشگذرانی و امتحان انواع و اقسام کس های موجود، آنها را راهی بوئنوس آیرس کردم و مستقیم به شرکت رفتم. وارد شرکت که شدم منشی شیخ زنگ زد و گفت به دفتر شیخ حمدان بروم. به دفترش که وارد شدم ایستاده بود و داشت از پنجره اتاقش دریا را تماشا می کرد. به سمت من برگشت و با لبخندی از رضایت مرا دعوت به نشستن کرد. کمتر پیش می آمد که در دفترش بنشینم. زیاد اهل گفتگو با زیردستانش نبود. روبرویم نشست. فلاسک را برداشت و برای خودش و من قهوه ریخت. بی مقدمه رفت سر مطلب. گفت همانطور که می دانی نیاز است در آرژانتین دفتری باز کنیم. من تو را برای اداره آن دفتر در نظر گرفته ام. زود آماده شو و برای ادامه کار به بوئنوس آیرس برو. بقیه کارشناسان بعداً به تو ملحق خواهند شد. این فرصت خوبی برای من بود. شاید دیگر چنین فرصتی برایم پیش نمی آمد. چشمی گفتم و از دفترش بیرون زدم. دو هفته ای طول کشید که آماده سفر شدم. آخرین هماهنگی ها را انجام دادم و در بانک گالیسیا هم برای شرکت حساب باز کردم تا از آنجا مبادلات مالی را بتوانم انجام دهم و عازم بوئنوس آیرس شدم. سفر از آنچه فکر می کردم سخت تر بود. نزدیک به 23 ساعت روی هوا بودم. تا به بوئنوس آیرس رسیدم دیگر نیاز به برانکارد داشتم. به هر زحمتی بود خودم را به بیرون از فرودگاه رساندم. نماینده شرکت صادرکننده در فرودگاه به استقبالم آمده بود. مرا به هتل شرایتون برد و من فقط 2 روز خواب بودم.
خوب باید کار را زودتر شروع می کردم. مبداء صادرات شهر روساریو بود. 350 کیلومتری با پایتخت فاصله داشت. لعنتی یک سانتیمتر از زمین این خراب شده بی علف نبود. تا چشم کار می کرد سبزه زار بود و سبزه زار و سبزه زار و گاوهایی که عین گاو فقط می چریدند و از خوردن علف لذت می بردند و دنیا به تخم چپشان هم نبود. به روساریو که رسیدم در یک مجتمع تجاری دفتری اجاره کردم. تا الان زیبارویانی به اندازه زیبارویان آرژانتینی ندیده بودم. قیافه ها اروپایی و هیکل ها لاتینی (سینه 85 کمر 65 باسن 85). همه ساعت شنی. همه جوره در میانشان می شد پیدا کرد. از بور و بلوند و قد بلند تا سبزه و سیاه و گرد… و البته مغرور که با لهجه ای تخمی و لوس اسپانیایی حرف می زدند. یک هفته ای طول کشید تا به لهجه شان عادت کنم. در همان یک هفته بیش از 30 منشی و دفتردار و خدماتی را مصاحبه کردم و از میان آنها سعی کردم که زیباترین و در عین حال باهوش ترین ها را برگزینم. دوستان می دانند که جمع نقیضین محال است و نمی شود یک نفر هم زیبا باشد و هم باهوش؛ اما بالاخره با کمی اغماض از زیبایی می زدیم و به بهره هوشی می افزودیم. از میان آنها 3 نفر انتخاب شدند که اسمشان را می گذارم ژیلا، ماریا و نایما. اسمها مستعارند اما به اسم واقعی آنها شبیه. ژیلا خدمات شرکت بود؛ ماریا دفتردار و نایما منشی. ژیلا زنی 35 ساله و ریزنقش و زرنگ بود. جوری راه می رفت که انگار روی زمین قدم نمی زند. خیلی فرز و سریع بود. ماریا مغرور بود و اگر چه از زیبایی صورت خدا چیزی قسمتش نکرده بود اما به مغز و کونش نعمتهای فراوان بخشیده بود. از پشت به او را نگاه می کردی انگار کیم کارداشیان داشت رژه می رفت. اما نایما! نایما همان اسپانیایی شده نعیمه است. او از مهاجران سوری بود که اجدادش حدود 100 سال پیش به آرژانتین مهاجرت کرده بودند. زیبایی مسحور کننده ای داشت. ترکیب نژاد عربی و اروپایی از او زنی همچون مدل های غربی با چهره ای شرقی ساخته بود. اگرچه ژیلا را می شد به کیم کارداشیان و ماریا را به نائومی کمپبل تشبیه کرد اما نایما واقعا بلاتشبیه بود. و این آغاز ماجراهای مهیج من در آرژانتین بود.
از همینجا از جناب احمد 1358 بابت کامنت جذاب و گیرا و تأثیرگذارش درود می فرستم و به ایشان عرض می کنم این چیزها اگرچه برای من خاطره است اما شما فکر کن «تراوشات ذهنی یک آدم کونی جقی کس ندیده است که زودانزالی دارد»…
ادامه دارد
نوشته: سینا
ادامه…