…قسمت قبل
… روزها پشت سر هم می گذشت و منم برا بررسی کیفیت محصولات به کارخانه یا انبار بندر می رفتم. با اینکه هوا خیلی گرم نبود اما رطوبت و شرجی بودن باعث می شد که حس کنی هوا گرمتر از اون چیزیه که دماسنج نشون می ده. این آرژانتینی ها یک حالی اند. یکم که هوا گرم میشه همه چیزشونو میریزن بیرون. یک شلوارک لی تا زیر باسن می پوشن و بالا تنه هم اگه خیلی مأخوذ به حیا باشن تاپ؛ وگرنه نیم تنه. کلا خیلی گرمایی ان! ماریا و نایما معمولا با بلوز و شلوار میومدن سر کار اما این ژیلا پدرسوخته هر بار یه جوری باید کرم می ریخت. روزهای اول یک لباس بلند تا زیر زانو می پوشید که کمر باریک و باسن گرد و قشنگش توش بدجور خود نمایی می کرد. می رفت تو اتاق سرویس و لباسش را عوض می کرد و مشغول کار می شد. زن خیلی پر جنب و جوش و خجسته ای بود. از اون تیپ زن های خوش مشربی که دوست داره هی حرف بزنه. کارش هم واقعا خوب بود. تا اینکه بالاخره با همان شلوارک و تاپ هایی که گفتم اومد شرکت. نه چاق بود و نه لاغر. اندامش گوشتی بود. دستاش ظرافت زنانه نداشت. حتی کمی هم بازوهاش شیبه ورزشکارا بود. گاهی فکر میکردم نکنه دو جنسه باشه!!! بعد از یکی دو ماه کارها تا حدودی روی رله افتاد، دیگه خودم برای بازدید نمی رفتم و کارمندهای اعزامی از امارات را می فرستادم. خودم فقط نظارت می کردم و به امورات مالی و اداری مثل ترخیص کالا و پرداخت ها و… رسیدگی می کردم. همین باعث شد که رابطه من با این 3 تا دختر گرمتر بشه؛ اما نه اینقدر قاطی که باهاشون گرم بگیرم و ببرمشون بیرون… روشون اسم های قشنگ گذاشته بودم: لیندا (زیبا)، آنخلا (فرشته)، ویدا (زندگی).
ترجیح می دادند که حقوقشان را دلاری بهشون بدم. چون تورم اونجا مثل وطن خودمون خواهر و مادر مردم را یکی کرده بود. از طرفی هم بخاطر اینکه دولت دست تو حسابشون نکنه و به اسم مالیات پولشون را کسر نکنه اصرار داشتن که نقدی بهشون بدم. موقع پرداخت حقوق ها بود. حقوق ماریا و نایما رو دادم و رسید گرفتم. زنگ زدم ژیلا هم آمد اتاقم. داشت دست هاشو تمیز می کرد که برگه رسید را امضا کنه. گفت چه به موقع… آخر این هفته جشن تولدمه و واقعا به این پول نیاز داشتم. لاتینی جماعت تا پول می بینه بیخود میشه… فکر می کنه باید همون لحظه خرجش کنه و الا از دستش رفته. گفتم: فلیز تو کومپله آنیو! یعنی همون تولدت مبارک خودمون. اصلا یادم نبود. امروز تولد خودم بود! هیچکسی هم بهم نه تبریک گفته و نه هدیه داده بود. بهش که گفتم لبخندی با اخم تحویلم داد و تشکر کرد و بیرون رفت. تو لباس کار شبیه دلقک های سیرک می شد. گشاد و بلند بود. همین موضوع هم بیشتر تو دل برو می کردش. چند دقیقه بعد یکی در اتاقمو زد. ژیلا بود. تو دستش یکی از این پاکت های مقوایی هدیه بود. آمد جلو میزم و پاکتو بهم داد و تولدمو تبریک گفت. ازش تشکر کردم. سریع از اتاق رفت بیرون. مثل اینکه خجالت کشیده که به یه مرد غریبه هدیه داده. تو پاکت یک دونه شیرینی آرژانتینی آلفاخور بود با دو تا شکلات بن بن. کلش نیم دلار هم نمی شد اما برای من خیلی ارزش داشت. شاید بخاطر تنهایی بود یا اینکه تو این چند سال در به دری تا حالا کسی به فکر خود من نبوده. حرکتش بدجوری به دلم نشست. تصمیم گرفتم جوری براش جبران کنم که هیچوقت یادش نره.
پنجشنبه ظهر بهش گفتم بعد از کار، وقتت آزاد هست؟
-آره. چطور؟
-می خوام دعوتت کنم شام.
چشماش گرد شد و گفت من؟
-آره.
-لباس مناسب نیاورده ام.
-مشکلی نیست می ریم شاپینگ می خریم.
حس می کردم تو دلش غوغاست. عصر ماریا و نایما خداحافظی کردند و رفتند. ژیلا هم رفت لباس عوض کرد و مثل همیشه برای خداحافظی به سمت اتاق من آمد که دید من هم آماده ام. حرفش را خورد. با آسانسور رفتیم تا پارکینگ و بعد کنار هم تا شاپینگ پاسئو لیبرتاد رفتیم.
-فکرش را می کردی یک روز با یک ایرانی بری خرید؟
-نه واقعا. سورپرایز بزرگی بود.
-تقدیر آدم را تا کجا می کشونه.
20 دقیقه ای بیشتر راه نبود. ماشین را زدیم پارکینگ و رفتیم داخل شاپینگ. بهش گفتم امروز هرچی دوست داری بخر. اون هم نامردی نکرد. نزدیک به 1000 دلار خرید کرد. از بلوز و شلوار گرفته تا کفش و دامن و تاپ و…
حس می کردم از اینکه کنار منه خیلی حس خوبی داره. منم حس میکردم دارم با نامزدم تو شاپینگ قدم میزنم. یک جور حس مالکیت بهش پیدا کرده بودم. یک جور علاقه داشت تو وجودم ریشه می دواند. بی اختیار دستش را می گرفتم. او هم همراهی می کرد. بعد از مدتی هم اون بازوی منو گرفته بود و با هم راه می رفتیم.
بالاخره خانم رضایت داد و پس از 3 ساعت مغازه گردی سوار ماشین شدیم. بهش گفتم «تِنگو اونا سُورپرِسا پارا تی!» یعنی یک سورپرایز برات دارم. دست بردم پایین صندلی عقب و یک پاکت هدیه بهش دادم. روز قبلش رفته بودم فروشگاه ویکتوریا سیکرت. دوستان میدونن که ویکتوریا سیکرت یک برند خیلی معروف لباس زیر و عطر و کلا کالاهای زنونه ست. براش یک ست صورتی شورت و سوتین و به همراه یک عطر گرون قیمت با همون مارک خریده بودم. وقتی داخل پاکت را دید خجالت کشید و با شرم تشکر کرد. پاکت را پائین صندلی گذاشت و دست راستش را سمت گردنم آورد و خودش را بسمت من کشید. فکر کردم می خواد گونم را ببوسه اما اومد سمت لبم و چندبار سریع لبم را بوسید. قلبم مثل سیلندرهای بوگاتی پائین بالا می شد. اینبار من کشیدمش سمت خودم و محکم ازش لب گرفتم. همراهی می کرد اما بوسه های آروم می زد. ساعت از 8 گذشته بود. راهی یک رستوران ساحلی شدیم. غذای اشرافی خوردیم و از رستوران بیرون زدیم. تا پارکینگ خیلی راه بود. تا خود پارکینگ تو آغوشش گرفتم و با هم تا ماشین رفتیم. نمی خواستم زیاده روی کنم. اونو به خونه اش رسوندم و تا وارد خانه بشه راه رفتن خرامان شو نگاه می کردم.
تو واتس آپ برام چند تا بوس فرستاد. ژیلا نه چاق بود و نه لاغر، صورت لاغری داشت اما هیکلش کم از کارداشیان نداشت، نه سفید اروپایی بود و نه سبزه لاتینی. کلاً در همه چیز متوسط بود جز در اندام. تو رستوران از زندگی شخصیش گفت. شوهر داشت اما به دلیل خیانت از او بدون اینکه طلاق بگیرد ازش جدا شده بود. با شوهرش توافق کرده بود که بخاطر بچه ها روابط تنش آلودی نداشته باشند و با هم بچه هاشون را بزرگ کنند. خیلی زود ازدواج کرده بود و خیلی زود هم بچه دار شده بود. به قول یک فیلسوف: اینایی که شادند لزوماً شاد نیستند! بلکه تونستند غمشون رو پنهان کنند. ژیلا هم از این دسته آدم ها بود. می گفت شوهرش هر از چند گاهی به خانه میاد و حتی آنجا می خوابه اما به او اجازه نمیده که به اتاق خوابش بره.
دچار تردید شده بودم. هم فکر می کردم دارم باعث خیانت می شوم که با زن شوهردار ارتباط دارم هم نمی تونستم از ژیلا بگذرم. کلاً عقلم افتاده بود دست دلم و شاید هم دولم. آخر هفته دیگه با من تماسی نداشت. فهمیدم مشغول جشن تولدشه. یکشنبه شب برام چند تا عکس فرستاد از دوستاش و فامیلش که جمع شده بودن خونش. دوشنبه طبق معمول اومد سر کار. تنها تفاوتش کفش هایی بود که با هم خریده بودیم. این را به فال نیک گرفتم. تو واتس آپ براش بوس فرستادم و اونم جواب داد. نمی خواستم بین کارمندها تابلو بشیم. تا اینکه پنجشنبه پیام داد برای آخر هفته چه برنامه ای داری؟ گفتم «کومو سیِمپره! تِراباخو» یعنی مثل همیشه کار! گفت دوست دارم پیشت باشم. کف کردم. سریع رفتم تو بوکینگ دنبال یک کلبه تو جنگل گشتم. این چیزها تو آرژانتین زیاد پیدا میشه. بالاخره یک کلبه دنج و شیک پیدا کردم. بهش پیام دادم میام دنبالت بریم دو روز خوش بگذرونیم. گفت دو روز نمی تونم. بچه هام یک روز بیشتر پیش خولیو (شوهر سابقش) نیستند و باید برم دنبالشون. لعنت به این شانس. شنبه رفتم دنبالش. از خونه که بیرون اومد محو راه رفتن خرامانش بودم. گفتم کیرم تو دهنت خولیو که همچین آهویی را رها کردی و رفتی سراغ زن دیگری. سوار شد و بعد از سلام یک لب سرعتی گرفت.
راه افتادم و تا 80 کیلومتری روساریو بیرون رفتیم. یه خونه جنگلی بود که پائینش پذیرایی بود و بالاش هم اتاق های خواب. تا چشم کار می کردم درخت بود و صدای پرنده. واقعا نمی دونم چطوری برا این آرژانتینی ها بهشت را توصیف کنم. جای دنج و ساکتی بود. اگر خولیو می آمد و ما را می کشت عمراً کسی متوجه می شد!! وارد شدیم. صبحانه خوردیم. ژیلا گفت یکم بخوابیم؟ گفتم آره. لباس هاش را درآورد و با شورت و سوتین مشکی رفت زیر پتو. منم بلوز و شلوارم را در آوردم و کنارش دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم. شونش رو بوسیدم. همونطور تو بغلم سوتینش را باز کردم و خودش هم از دستاش درآورد و انداخت رو صندلی کنار تخت. دست راستم را به سینه اش رسوندم و دست دیگرم را از زیر گردنش رد کردم جوری که روی بازوی من خوابیده بود و رسوندم به شونه راستش. تو بغلم گرفتمش و اون خوابید. یکم برام غریب بود که چرا اینقدر خونسرده. اصلاً هیجانی از خودش نشون نمی داد. از ریتم نفس هاش فهمیدم که خوابش برده. من هم از اینکه چنین لعبتی را بغل کرده بودم داشتم لذت می بردم. اصلا تکون نمی خوردم تا مبادا بیدار نشه. بیشتر از یکساعت تو بغلم بود و منم اصلا تکون نخورده بودم. ببین 250 گرم گوشت چه بسر عقل آدم میاره. یاد اون شعر معروف افتادم که میگه «به دنبال محمل چنان زار گریم … مبادا غباری به محمل نشیند…» بالاخره یک نفس عمیقی کشید و بیدار شد تا اومد دانلود شه چند ثانیه ای طول کشید. بسمت من چرخید منو بغل کرد. ازم لب میگرفت اما خیلی آروم. نمی دونم چرا دوست نداشت غلیظ و شهوانی لب بده. اولش فکر کردم دوست نداره با من باشه و به خاطر وضعیت شغلی یا رودربایستی حاضر شده با من بخوابه. یکم تو ذوقم خورد. بخاطر همین کیرم بلند نشده خوابید. دستشو روی کمرم می کشید و تا بالای گردنم می برد و از من لب می گرفت. فکرم همچنان مشغول بود. تا اینکه دستشو بسمت کیرم برد. تعجب کرده بود که چرا بلند نشده. شاید بیچاره فکر کرد که اخته شده ام. خلاصه با اندک دستمالی کیرم مثل چوب دستی بلند شد و او هم حرکات دستش را تندتر کرد. دست برد تا شورتم رو در بیاره. تا زیر کونم پائین کشید و بقیه مسیر را هم من رفتم و کامل درش آوردم. همانطور که لب می گرفتیم دست بردم سمت شورتش و اونو پائین کشیدم. هنوز روی دنده داشتیم از هم لب میگرفتیم. اونم همراهی کرد و باسنش را تکون داد تا رونش پائین کشیدم وبعد هم با خم کردن زانو هاش از پاش درآوردم. حالا لخت لخت بودیم. به آرامی دستی روی شکمش کشیدم و به سمت پایین تر رفتم. خودش روی کمر خوابید و پاهایش را باز کرد. نیم خیز شدم که لب از لبانش بر ندارم. دستم که به کصش خورد انگار جوی آب راه افتاده بود. همه انگشتام خیس شد. وقتی کصش را می مالیدم تمام اطراف کصش خیس می شد. ناله های آرامی می کرد. به سمت سینه هاش رفتم. سینه های سفتی داشت. تعجب کردم. از بخیه های زیر سینه اش متوجه شدم که پروتز کرده. با این حال خیلی زیبا بودند. یکیو می مالیدم و دیگری رو می خوردم. نمیدونم چرا حس میکردم دارم از پستانک شیر می خورم. برا همین بهم حال نمی داد. ازش پرسیدم لذت می بری که سینه هاتو دست می زنم. همزمان با بستن چشم هایش گفت: «سی». حس کردم شاید برای دلخوش کنک من میگه. با این حال بازم ادامه دادم و سرم را بسمت پائین بردم که کصش را بلیسم. اما اجازه نداد و سر مرا با دو دست گرفت و آورد بالا و ازم لب گرفت. آروم گفت: «استا مُخادا موچو آمور!» یعنی عشقم خیلی خیس شده. بهش گفتم من عاشق خوردن هستم. از من اصرار و از او انکار. کشیدمش روی خودم و بغلش کردم. همینطور که لب تو لب بودیم دستش را برد و کیرم را که به کصش می خورد بسمت سوراخ کصش هدایت کرد. خیلی گشاد بود و برای همین خیلی راحت وارد شد. هر کسی فکر می کنه که جنده بوده اما من معتقدم گذشته آدما رو نباید بیل زد. بهر حال 3 شکم طبیعی زایده بود و معلوم بود گشاد میشه. اما خیلی گرم بود. بودن با او صرفا برای سکس نبود؛ واقعاً حس خوبی باهاش داشتم. سریع از کصش بیرون کشیدم و گفتم «آئورا نو»! یعنی الا نه. گفت من خیلی [سکس] می خوام… باز گفتم نه. از روی سینم که درازکش خوابیده بود بلند شد و دستاش را دو طرف شونه هام گذاشت و با چشمان نیمه باز نگاهم می کرد و به سرعت کصش را به کیرم می مالید. دستش را به سمت کصش برد. فکر کردم می خواهد باز کیر مرا وارد کصش کنه اما دیدم به شدت در حال مالیدن چوچوله اش شده و در حالی که دو زانو روی پاها و شکم من عقب و جلو می کند با دست چپش کصش را باز کرده و با دست راستش به سرعت چوچوله خیسش را می ماله .معلوم بود بشدت تحریک شده و نیاز دارد.
دیگر مجالش ندادم. همانطور در جا از جام بلند شدم و دستانم را دور کمرش حلقه کردم و با یه بارانداز روی تخت خوابوندمش و رفتم لای پاهاش. یه «نو» گفت اما دستاشو بطرف شقیقه هاش برد و بعد هم سر من را به کصش چسبوند و شروع کرد به حرکت سریع باسنش. کمتراز یک دقیقه گذشت که به خودش پیچید و با ناله ای که آخرش شبیه جیغ بود ارضا شد و با شدت کصش را به دهن من فشار داد. محکم گرفته بودمش که کصش از دهنم جدا نشه. هر کار کرد منو از خودش جدا کنه نتونست و مجبور شد به سمت دنده راستش غلط بزنه و پاهاش را بهش بچسبونه که صورت منو از کصش جدا کند. همونطوری اومدم روش و بغلش کردم. پرسیدم ارگاسم شدی؟ با چشمان بسته فقط گفت اوهوم و سرش را تکون داد. معلوم بود اورگاسم شدیدیو تجربه کرده. همونطور چند دقیقه بغلش کردم و بازوشو می بوسیدم. به روی کمر برگشت و پاهاشو باز کرد و همزمان که تو چشمام نگاه میکرد دستشو به سمت کیرم برد و اونو آروم وارد کصش کرد. تو چشماش یک مهربونی خاصی بود. همزمان با وارد شدن کیرم تو کصش یک آه غلیظی گفت و دستاشو را به سمت دو طرف گردنم دراز کرد. با لبخندی از رضایت فقط تو چشمام نگاه می کرد. دوست نداشتم این لحظه تمام بشه اما واقعاً هیجان اولین سکس باعث شد تا خیلی زودتر از حد معمول ارضا بشم. افتادم روش و محکم بغلش کرده بودم و کیرم را تو کصش تا انتها فرو می بردم. اونم منو بغل کرده بود و پشتم را تا باسن نوازش می کرد. چندباری هم کونم را از دو طرف باز کرد و لوبهای کونم را تو دستاش فشار داد. سرم را کنار شونه اش گذاشته بودم و شونه اش را می بوسیدم. اصلاً حاضر نبودم از روش بلند شم. اگرچه دستامو اهرم کرده بودم که فشاری بهش نیارم. صورتمو سمت صورتش بردم. باز هم همان بوس های کوچیک از لب. حدس زدم که شاید وسواس داره و دوست نداره دهنم که به کصش خورده رو ببوسه. برا همین اصرار نکردم.
بالاخره رضایت دادم و مثل صبح که تو بغلم خوابیده بود باز بغلش کردم و به خودم فشارش دادم. گفتم «گراسیاس آمور»، گفت «پورکه؟» جواب دادم برای این لحظه قشنگی که برام ساختی. گفت این بهترین روز زندگی من بود و من باید از تو تشکر کنم. بلند شدیم که بریم حمام. پیش خودم گفتم شاید بعد از سکس دوست نداشته باشه با هم بریم حمام. برا همین رفتنش را تماشا می کردم و باز اون کون قشنگ و برجسته و گردش جلوم خودنمایی می کرد. پیش خودم گفتم این کونش هم باید پروتزی باشه… حمام رفت و من رفتم دستشویی و بعد در حمام اتاق بغلی دوش گرفتم. وقتی بیرون اومدم ژیلا همان ست صورتی ویکتوریا سیکرت را پوشیده بود. از این شورت های نخ در بهشت بود که زیبایی کونش را دو چندان می کرد. از پشت بغلش کردم و پرسیدم باسنت هم پروتز کردی؟ پوزخندی زد و با تأکید گفت نهههههههه. انگار که به کونش توهین کرده باشم. نشستم پائین پاش و محکم کونشو بوسیدم. خندید. واقعاً عمل نکرده بود. چون جای هیچ بخیه یا عملی روش نبود.
هنوز وقت داشتیم…
نوشته: سینا
ادامه…