داستان های سکسی

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی

فیلم های سکسی خارجی

بمبئی هزار شاخه ی بلوری (۳)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

…پیش درآمد. .
28 خرداد 1394 ( زمان حال )
.
.
من الکسی دیانت…یا بهتر بگم , علی دیانت!
متولد 1981میلادی _ 1360 خورشیدی مسکو , روسیه…سی و پنج سال دارم…
البته آیینه یه چیز دیگه می گه ! ولی خب شاید کلام شناسنامه باور پذیرتر باشه…همیشه…
ایران زندگی می کنم , شهر تهران…
سال 1997 _ 1375 همراه با پدرم به ایران مهاجرت کردم…الکسی دیانت شد علی دیانت…پس ایرانی شدم! درس خوندم…استعدادهامو پیدا کردم…خلق کردم…نابود کردم…با جنس مخلاف دوست شدم…رفیق های فابریک پیدا کردم…خوش گذروندم…زجر کشیدم…دوختم… بریدم…جرر دادم ! و کردم ، سفر…کردم…و عاشق شدم…و عاشق شدم…عاشق شدم…
شبیه تموم آدم ها…زندگی کردم و گاهی هم فقط نفس کشیدم…
تموم این مدت هزارشاخه ی بلوری با من بود…حتی درون سینما فانتاستیکا ! سینمایی که من بنا کردم…
من همیشه و همه جا در حال فکر کردن بودم…شاید خیلی بیشتر از تموم آدم ها فکر کرده باشم…
اونقدر فکر می کنم که بعد از غرق شدن تو عالم فکر و خیال , به راحتی وارد خلسه می شم!
من خیال پردازی می کنم…نعشه می کنم…مست می شم…جهانگردی می کنم…شعر می گم…اغلب در بندم اما…
گاهی رستگار می شم ! گرچه قسمت کوچیکی از رستگاری اقلیت !!
من می سازم…جان می بخشم , و می کشم و نابود می کنم !!
می نویسم…و باز هم…می نویسم…
می نویسم و می نویسم…و می نویییسم!
گاهی با کلمات قصار و قلمبه سلمبه…گاهی فلسفی…گاهی خیلی ساده…
یا پیچیده و عجیب…گاهی پر از غلط های املایی…گاه فانتزی…خیالی…مستند…طنز.
گاهی از غم…یا تخیلی…تاریخی…و…
با جنس و نوع نگراش و نوشتاری متفاوت با هم…
نه تنها نوشتن , بلکه هیچ کاری به طور صد در صد تحت کنترل من نیست!
این که واکنشم به کنش ها چی باشه…
بستگی داره به اون هزارشاخه ی نفرین شده…
.
.
هر کاری رو که در نظر بگیریم میبینیم یه قاعده و اصولی داره…
مثلا تو فیلم سازی…اول سناریو نوشته میشه…و بعد مابقی مراحل ساخت فیلم…
اما سینمای من کاملا برعکسه!
اول در حالت خواب , در عالم خیال و توهم فیلم توی سینما فانتاستیکای ذهن من به نمایش درمیاد…
و بعد من زمان هوشیاری سناریو رو می نویسم!
مثل فیلم امروز…(الان درباره ش می نویسم)
و مثل الان , که دارم در مورد چیزهایی که نزدیک های سپیده دم دیده بودم می نویسم…
فیلمی که چند ساعت بعد از نیمه شب دیدم…بعد از بیرون کردن سایه , دخترک فراری…
خوابم نمی برد…آرام بخش…دیازپام…و باروت…من رو بی حد گیج کرده بودن…
و تو عالم خواب , رویا , خیال و توهمات , درست بعد از خوردن قرص ها و داروهای متعدد , سفرکردم به اون سینمای مجازی…
سینما فانتاستیکا !!!
اونجا فیلمی رو دیدم که توی دانشگاه می گذشت…محصول2007 _ 1385 فیلمی درباره پرستو و دوستش سوری…
کارگردان : نا مشخص !
من و پرستو تو کافه تریای دانشگاه مشغول گپ زدن بودیم…قدم های اول آشناییمون…
یه دختره رو دیدم که به طرز عجیبی داشت نگام می کرد…نمی دونستم با پرستو دوسته…بی اختیار بهش حمله ور شدم!
فحش و بد و بیراه…
اسمش سوری بود…شاید شبیه شخصیتش!
من حتی به پرستو هم توپیده بودم…پرستو گریه کنان دور می شد…
همراه با سوری…من بلافاصله رفتم خونه…
می دونستم دلیل اون برخورد زشتم چی بود…
هزارشاخه ی بلوری لعنتی !!!
وقتی رسیدم خونه…بی حد عصبی بودم…شاخه های لعنتی…گندتون بزنن…
زمان کودکیم رو یادم میارم…شبی که برای اولین بار هزارشاخه های بلوری رو شناختم…
سال 1991 – 1370یه شب زیبا و برفی…
کنسرت آلا پاگاچوا بود…
من و ماما , پاپا و عمو آندری و ماریا به همراه الیسا به کنسرت رفته بودیم…خیلی شب قشنگی بود…جشن کریسمس!
همه می رقصیدیم , دست می زدیم…جیغ و هورررا… می خندیدیم و شاد بودیم…
تا این که الیسا بی مقدمه لبهای منو بوسید…
و بعد…

[تاریکی محض , احساس رخوت و گیجی… دیدن بلورهای واضح و شفاف برف با چشم های بسته , پشت تاریکی پلک هام]

الییییسا…
زیر لب فقط اسم الیسا رو صدا می کردم…پاپا چرا داره فحشم می ده ! انقدر فریادش بلنده که تو اون شلوغی و سروصدا … صداش رو واضح می شنوم…
توله سگ !! چه گهیییی خوردییی پدرسگ؟!!
چه غلطییی کردییی نمک به حروم ؟!!!
عمو آندری الیسا رو بغل کرده بود…و به من نگاه میکرد و با خشم و نفرت می گفت اووبیته سوولوچی !!!
یعنی می کشمت حروم زاده !!
آخه چرا ؟!
سیلی محکم پاپا منو به خودم آورد…ناخوداگاه گریه کردم…ماریا و آندری دست های الیسا رو گرفته بودن و می رفتن بیرون…
ماما داشت گریه می کرد…
پاپا میگفت د آخه بی شعوور آشغال چرا اینکارو کردی؟؟
پاپا فریاد می کشید…از کوره در رفته بود…
با هق هق گفتم کدوم کار ؟!
-گندت بزنن گوساله…چراااا الیسا رو زدی؟!!
قلبم مثل گنجشک می تپید ! من ؟! ممن…من الیسا رو زدم ؟!
آره…من زدم ! الیسا لبامو بوسید…تو چشام نگاه می کرد و نخودی و ناز نازی می خندید…
احساسات لطیف و بی آلایش کودکیش فوران کرده بود که من…خاموشش کردم…
اما چرا ماما داشت گریه می کرد ؟!
پاپا که رفت دنبال آندری , ماما هم منو بغل کرد…نوازشم کرد و سرمو بوسید…
گریه م بند نمیومد…نه بخاطر سیلی پاپا…
بخاطر الیسا…
الیسا ؟! الییییییسا کجاست ماما ؟!
الییییییسا !!! دست ماما رو ول کردم به کندی با تقلای زیاد از لای اون جمعیت مست و رام ناشدنی رفتم سمت درب…
پاپا ؟!! عمو آندری کو ؟! الیسا ؟!!
پاپا داشت سیگار می کشید…بطری ویسکی هم دستش بود…اومد سمتم گفت تو اونا رو فرستادی برن به درک پسر…
تو ! الف بچه خل ! بیا اینجا پسرم…
بابام آروم حرف می زد…حتی می خندید ! اما نمی شد تشخیص داد که حس واقعیش چیه…یا کدوم حرفاش الکیه…
بیش از حد مست کرده بود…تلو تلو می خورد و به زور حرف می زد…
یه جورایی از خشمش می ترسیدم…یکم دست دست کردم و رفتم پیشش…
نشست جلو پام…لباس ها و موهامو مرتب کرد…اشکامو پاک کرد…
ماما هم اومده بود…چند قدمیمون وایستاده بود…هیچی نمی گفت…فقط نگامون می کرد…
پاپا بلند شد…یه سیگار دیگه روشن کرد…هنوز دستش رو سرم بود…
دوباره نشست و گفت الکسی ! آخه پسر خوب…عزیز من…قربون تو برم…د آخه نفهم! تو مگه مریضی آخه پسر قشنگم ؟!! بیشعورر دختره بهت ابراز علاقه کرده!! اونم همچی دختر جیگری !
تو بعد میزنییییش ؟!! اه گندش بزنن!!
پاپا هنوز سرمو ناز می کرد…اما فریاد می کشید…
-الکسی؟!!! اون روس کله خرو دیدی ؟! آندریو میگم… به من میگه شما همه تون وحشین !! حالا بهش میفهمونم وحشی یعنی چی…خوب کردی زدی دختره رو , آفرین پسرم…منم بعد ننه و باباشو می زنم!! بی شرفا…الکسیییی ! تو ایرانی هستی پسر ! مثل این روس های کله خر نیستی ! الکسیی ؟!
-بله پاپا ؟!
-مرگه پاپا ! من پدرتم…بگو پدر…بگو بابا…مثل یه مرد ایرانی واقعی !!
ماما سکوتشو شکست !
-نیماااااا ! بس کن ! اینقدر داد نزن سر بچه !
تو که چیزی نمی دونی ! نیستی که بدونی! مثل کبک سرتو کردی تو برف…
با اون نوشته های لعنتیت ! آقای نویسنده!
من از الکسی خبر دارم…از کاراش…حرفاش…
من می دونم چرا الیسا رو کتک زد !
-چی میگی واسه خودت لنا ؟!! من چیو نمی دونم ؟! ها ؟! چی ور ور می کنی ؟!
-الکسیی ! مامانی برو بشین تو ماشین !

(مامانم استاد زبان و ادبیات فارسی , توی دانشگاه معروف لومونُسُـف مسکو ,فارسی رو عالی تکلم می کنه…اما با لهجه ی روسی…)

ماما بهم گفت…برو تو ماشین ! دلم نمی خواست برم…اما ناگزیر رفتم…اما بازم حرفاشون رو می شنیدم… البته خیلی گنگ نامفهوم…
ماما انگار داشت از یه بیماری صحبت می کرد…از عمو رامین می گفت…
هندوانه…پارادوکس و کانفیکت…
اینا یعنی چی ؟!! یعنی من بیمارم ؟! چرا عمو رامین ؟! عمو رامین دکتره…
ماما قبلا بهم گفته بود که دیوانه ها میرن پیش عمو رامین تا درمون بشن ! یعنی منم دیوانه شدم ؟!!
دیگه صداشونو نشنیدم…انگار رفته بودن دور تر…چشامو بستم…هنوزم بلور های برف می دیدم پشت تاریکی پلک هام…
الیسا…فقط فکرم پیش الیسا بود…حتما تا همیشه باهام قهر می کنه…شاید دیگه نبینمش…اون بهترین دوستم بود…
تو فکر الیسا بودم…الی…الی…الی…سا…الیسا…
.
.
.
با صدای گرم و دلنشین عمو رامین به خودم اومدم…
دا ! ددا ! بله ؟! ماما ؟!
-سلام عزیز عمو…خواب بودی کابوووی ! بیدار شو پسرم…پاشو بریم پیش ماما , پاپا…
من خونه عمو چیکار می کردیم ؟! چرا چیزی یادم نمیاد…
عمو رامین بهم گفت تو ماشین خوابیده بودی…پاپا هم آروم بغلت کرد آوردت تو خونه…
گیج بودم…اما وقتی دیدم اومدیم خونه عمو رامین…خیلی خوشحال شدم…من عاشق عمو رامینمم , ازش انرژی میگیرم… خیلی منو دوست داره…
همینطور مثل زن عمو منیژه م و دختر عموم آلما که پنج سال از من بزرگتره…
و دوست صمیمیم , سیاوش که هم سن و سال منه…
انگار یادم رفته بود امشب چه اتفاقی افتاده…می گفتیم و می خندیدیم…
رفتیم تو حیاط , سیاوش با ترقه و فشفشه یه آتیش بازی راه انداخت…
خوش گذشت…مثل همیشه…
شام خوردیم و کمی صحبت کردیم…
عموم گفت کابوی ! بیا بریم دو نفره با هم یکم گپ بزنیم! دلم تنگ شده واست الکسی خان !

(عمو رامین به من میگه کابوی , چون عاشق کابوی ها و فیلم های وسترنم)

رفتیم تو اتاق…چقدر ازش آرامش می گرفتم , از اون لبخند گرم همیشگیش…
پیرمرد مهربونی که رو صورتش پره از چین و چروک…با موهای بلند و سفید…
از من راجعبه امشب پرسید , رفتارم با الیسا…و راجعبه خیلی چیزایی دیگه…کلی سوالاتی که اصلا ازشون سر در نمی اوردم!
تو چشمام نگاه کرد…جملاتی رو می گفت…خواست که تکرارشون کنم…آروم چشمامو ببندم…من رو تخت نشسته بودم…عموم هم کنارم بود…ازم چیزهایی می خواست…
رو پاهام متمرکز بشم…تصور کنم که حس ندارن…سنگین شدن…و بدون وزن…
بعد دستهام…و تموم بدنم…
و آخر چشم ها و حتی ذهنم! تصور کنم همه شون بی حس شدن…
عمو خیلی خاص , شمرده شمرده حرف می زد …ازم می خواست یه حرف هایی رو تکرار کنم…
گفت چشامو خیلی آروم باز کنم…بعد یه ساعت جیبی رو مقابل چشام گرفت…خواست بی وقفه نگاهش کنم…
عموم یکریز از خواب حرف می زد…خوابی آروم و دلچسب…بخواب…آروم بخواب الکسی…اسپات الکسی…
گفت دراز بکش…بخواب عزیزم…بخواب الکسی…می’ید’لنو اسپات الکسی…
دیگه تار می دیدم…همه جا تاریک شد…
و…

.
.
.
الکسی ؟! الکسی عمو ؟! بیدار شو عمو جان… خوبی ؟!

-دا , موی دیا دیا

-فارسی حرف بزن الکسی , خوبی ؟!

-بله عمو , خوبم !

-آخرین چیزی که یادت میاد چیه ؟!

-چیزی یادم نمیاد…فکر کنم قرار بود بریم کنسرت آلا پاگاچوا ! من کی اومدم اینجا؟!! ماما , پاپا کجان ؟!!
-الکسی کنسرت تموم شده , چند ساعته ساعته که اومدین خونه ی من…الکسی ؟! من تو رو خواب کرده بودم عمو جون…تا ازت یه چیزایی بپرسم…واسه همین الان یکم گیج شدی…اونا تو هال نشستن…صبر کن…
منیییژه ؟!! نیماااااا ؟! لناا ! بیاین تو !!
.
.

عمو رامین روانپزشکه , مامانم که متوجه رفتارهای ضد و نقیض من شده بوده…به عمو رامین درباره من می گه…
مثلا من تو عمرم فقط یک بار هندوانه خورده بودم اونم پنج سالگی ! حتی میدیمش اوغ می زدم !
اما امسال شب یلدا با ولع داشتم هندوانه می خوردم…جوری که انگار عاشقشم !
یا من راست دستم…اما گاهی با دست چپ می نویسم…و…
بابام که سرگرم نوشتن کتاب هاشه…اما مامانم نسبتا حواسش به من هست…
رفتارهام رو به عمو رامین می گه…
عموم هم در جواب اینو میگه به مامانم…
( بحران چند شخصیتی )
و من اون شبی که جواب بوسه ی شیرین عشق اولم رو با ضربه ی مشت لعنتیم دادم , فهمیدم که یه بیمار چندشخصیتی هستم ! هزارتا شخصیت ! هزار شاخه ی بلوری !
اما چرا هزارشاخه ی بلوری ؟!
وقتی هیپنوتیزم شده بودم…واسه عموم از یه زخم قدیمی حرف زدم…

( این که شب هیپنوتیزم شدنم چه ها گذشته رو چند سال بعد از اون شب فهمیدم )
.
.
.
(حرف هایی که زمان هیپنوتیرم به عمو رامین گفتم)
.
سال 1995_ 1374 چند روز مونده تا کریسمس…من چهار سالمه…, ماما دانشگاه ست…پاپا سراسیمه در اتاقشو باز می کنه میاد به سمتم…من در حال تزیین یه درختچه ی کاج هستم…ماه و ستاره های طلایی…یه روبان قرمز خوشگل…
پاپا با خشم و نفرت نگام می کنه ! می گه ننه ت کدوم گوریه ! من از ترس می لرزم…
پاپا با عصبانیت می گه چرا کاغذامو قیچیشون کردی؟! می دونی چندماه طول کشید اونارو بنویسم!!! نکنه ننه ت گفت قیچیشون کنی توله سگ ؟!
تو , تو اصلا تو اتاق من چه غلطی می کردی پوفیووز ؟!
پاپا با عصبانیت فحش می ده…و تن کوچیک من…مثل بید مجنون می لرزه…
خودمو خیس کردم…پاپا مسخره م میکنه…تحقیرم می کنه…و اشکم درمیاد…
پاپا میاد سمتم…با موهای ژولیده و قیافه درهم…لباسش که نصفش تو پیژامه شه…و دو تا از دکمه هاش هم کنده شده…
ریش و سیبیل های بلند و نامرتب…
و بوی گند اون قیرهای سیاه لعنتی…
که پاپا کنار گاز سیم داغ می زنه بهش…ازش دود بلند میشه…با یه لوله کاغذی دود ها رو قورت می ده…
پاپا دیوانه شده ! درخچه رو پرت میکنه تو حیاط…
نگام که می کنه…تنم می لرزه…تن کوچیک و بی گناه من…به رعشه افتاده بدنم…

[روح ظریف و لطیف کودکی من , زیر رگبار وحشتناک خشم پدر ! یا به قول کودکی هام ( پاپا ) می شکنه…]

پاپا می ره تواتاقش در رو می بنده…
گریه می کنم…ترسیدم…هنوز پاپا فحش میده…
ماما ؟!! ماماااا کجایی پس ؟!!
می رم تو حیاط…برف سنگینی می باره…
تو چند دقیقه کل درخت پوشیده شده از برف…می شینم کنار درخت…روم برف می شینه…هوا سرده…هنوز دست و پام می لرزه. صدای فریاد پاپا تو گوشمه هنوز…
درختم برفی شده…چقدر جالبه ! چقدر قشنگن دونه های بلوری برف…تاحالا انقدر واضح دونه های برف رو ندیدم…
محو تماشاشون می شم…
محو تماشای درختچه ی برفی …
درختی با هزارتا شاخه ی بلوری…
.
.
.
.
.
.
.
عمو رامین بعد از هیپنوتیزم , با من به صورت شفاف حرف نزد…حتی اسم مشکلم رو نگفت !
فقط بهم گفت تو , توی ذهنت هزارتا شاخه داری ! هزارشاخه ی بلوری !
من و تو با کمک ماما و پاپا شاخه های اضافی رو هرس می کنیم…
.
.
اون شب خاص برای اولین بار اسم هزارشاخه ی بلوری رو شنیدم…
بعد ها فهمیدم هر شاخه یعنی یک شخصیت !! و من هزارتا شخصیت دارم!
این لفض (هزارشاخه ی بلوری) رو خودم تو عالم هیپنوتیزم به کار برده بودم…اون وقتی که تو حیاط کنار درخچه م نشسته بودم و می لرزیدم…
به عموم گفته بودم درخت من شده یه درخت برفی…باهزارتا شاخه ی بلوری…
.
.
[ زمان حال ]

دست از نوشتن بر میدارم…ساعت چهار بعد از ظهره ! هنوز ناهار نخوردم…میل چندانی هم ندارم…یه کم از غذای دیشب که سایه پخته بود رو می خورم…
سایه…معلوم نیست کدوم هتل یا مسافرخونه ای رفته…هه ! دیگه اصلا برام مهم نیست…من خودم به حد کافی دل مشغولی دارم …دخترک کوچولو دیگه بره به جهنم…
.
.
همه وقتم تو خونه می گذره…همین باعث شده کسل باشم…با احساس شدید رخوت…من فعلا بی کارم…شب و روز تو خونه م…
درآمدی ندارم…فقط کمی پس انداز دارم…تا بعد هم خدا کریمه ! هه کریمه…
کریمه!!! ( kerime )
وااای کریمه…شبه جزیره رویایی کشور اوکراین…البته بعد از رفراندوم سال 2014 شد جز روسیه!
الی…الی…الیسا…
سال 1995 – 1374 بود , من بچه بودم , چهارده سال…یه نوجوون خوش زبون و تخس !
چهار سال از اون شب نحس گذشته بود…اون شبی که جواب بوسه ی الیسا رو با مشت دادم !
دوباره با هم دوست بودیم…الیسا فهمید که من مشکل عصبی روانی دارم و منو بخشید…
ماه اول تابستون بود…هوایی دل نشین و خونک…
دقیقا ده نفر بودیم ! خانواده ما…خانواده آندری و عمو رامین زن عمو منیژه و دو تا بچه هاش…
همه با کاروان آندری اومده بودیم شبه جزیره کریمه…
می خواستیم حسابی خوش بگذرونیم…
بازی می کردیم…رقص , نوشیدن آب جو و ویسکی…شنا…والیبال…و…
اما مهم ترین چیز واسه من الیسا بود!
تو اون یک ماه واسه خودمون یه پاتوق پیدا کرده بودیم…سوار اسب می شدیم…یه اسب سفید با خال های سیاه…
اسبی که هرگز از یادم نمی ره…
الیسا دست هاشو دور من حلقه می کرد…سفت می چسبید به من…من هم مست و بی باک میتازوندیم به سمت پاتوقمون ! لبخند از روی لب هامون محو نمی شد…
بیست دقیقه بعد می رسیدیم…به یه خونه ی قدیمی مال صدها سال پیش !
یه خونه ی کاهگلی !
دیشب بارون باریده بود… از سقفش آب چکه می کرد…چه بوی آرامش بخشی ! بوی کاهگل نم دار !
الیسا ! دستتو بده به من ! بیا برقصیم …
-الکسی ! صبر…بکن یک لحظه , لطفا !
(الیسا ، نصفه و نیمه فارسی حرف می زنه)
-جانم الیسا ؟! باشه…
-این برای تو…الکسی…تولدت مبارک باشد…
-واااای الیسااا ! ازت ممنونم !! عزیزم تولد منو از کجا یادت مونده ؟! وااای مرسیی…
خیلی ذوق زده شده بودم…گونه هام گل انداخته بود…الیسا رو سفت بغل کردم…
ولی ترسیدم…ترسیدم ببوسمش…یه حالت خاصی نگاهش کردم…الیسا هم انگار ترسیده بود…شاید فکر می کردم اگه من دوباره عوض بشم چی ؟!!
آخه می دونست من مشکل عصاب روان دارم…
سریع نگاهمو ازش دزدیم…نذاشتم حس بد داشته باشه…
صبر کنم ببینیم چی هست کادوت الیسا خانوم !
واوو یه جعبه ؟!
-درش را باز بکن الکسی !
وااااو چه موسیقی زیبایی…چقدر لطیف و عاشقونه…
یه جعبه موزیکال…
.
.
.
[ زمان حال ]
دست از نوشتن بر می دارم…باید کمی نعشه شم…باروت…یه دونه…دو دونه…سه دونه… دوز 600 !
و اما فیلم اصلی: [پرستو…من…و سوری…]
ساعت چهار ’ پنج صبح امروز که تو سینما فانتاستیکا بودم از پرستو و دوست مشکوکش سوری فیلمی دیده بودم…
حالا دوباره می خوام راجعبه ش بنویسم…سناریو چیزهایی که ذهنم تو سینمای خیال به من یادآوری می کنن…
[ 1385 _ 2007 پرستو…سوری…من… ]
.
.( ابتدای جاده ی بمبعی )
.
.
روز بعد از اون برخورد زننده م با پرستو و دوستش سوری…
تو حیاط دانشگاه سوری رو دیدم…
گفت به قیافت نمیخوره بی شخصیت باشی…چرا دیروز اونجوری برخورد کردی؟!
من واسه سوری داستان بافی کردم…دوست صمیمیم مرده…وچندتا مشکل بزرگ دیگه که باعث شده من گاهی بی مورد عصبی بشم…
سوری چرا یه جوری نگام می کرد…
انگار تو چشم هاش یه اژدها زندگی می کنه…یه اژدهای وحشی…
تو اون چشم های سیاه و درشت…
اون ابروهای شیطونی…موهای مشکی لخت…قد نسبتا کوتاه…نه خیلی کوتاه ! شاید من زیادی قد بلندم ! آره…سوری حداقل قدش 170 میشه…
خیلی عجیبه واسم…یه احساسی غریب و تازه ای به سوری دارم…
سوری دعوتم می کنه به نوشیدن چایی…
-من قهوه می خورم !!
-باشه
سوری از پرستو بد گفت…اون با پسرهای پولدار دوست میشه تا تلکه شون کنه…یه هرزه ست!
اصلا به چهره ی معصوم پرستو نمی خورد این چیزا…
اما باور کردم ! سوری وقتی با من حرف می زد مسخ می شدم…با ناز و ادای اشوه گرانه حرف می زد…با کمی چاشنی لوس بازی…در کنار لوندی…و گاه مقتدر و خشمگین با اخم و نگاه های ویران گر!
سوری…اژدهای چشم هاش تو دلم یه آتیش بزرگ درست کرد…
آتیشی گسترده تر از جهنم!
.
.
تا یک ماه بعد…سوری شده بود دوست دخترم !
اما پرستو…اصلا به روی خودش نمی اورد که اتفاقی افتاده…اما نگاهش رو کاملا معنی می کردم…نگاه هایی معصومانه و بی دلهره ای که منو به سمت بمبئی می کشوند…نگاه هایی خالصانه…شاید پاک…و…عشق…عشق…و عشق…
بمبئی …منو تا کجاها کشوند…وقتی آمیخته شد با هزارشاخه ی بلوری…
با سرعت رفت و هزارسال از من گذشت!! من رو پشت سرش جا گذاشت…و من هنوز خیره م به غباری که بعد از رفتنش نشست رو لباس هام!
لباس هایی که هیچ گاه تمیزشون نکردم…غبارها تا ابد موندگارن…
.
.
.
[ زمان حال ]
فکر کردن راجعبه بمبئی …منو حسابی بهم میریزه…دست از نوشتن بر می دارم…
یه سیگار روشن می کنم , میرم وان رو پر از آب سرد میکنم با قالب های یخ…
باید آروم شم…باید عصابم آروم شه…
می رم زیر آب…نفس رو حبس کردم…
یاد عمو خسرو میوفتم…
میام بیرون از وان…پوستم سفید و کرخت شده…بدنم رو خشک می کنم…
و عمو خسرو…
چرا یهویی یادش افتادم ؟!!
عموخسرو…دوست قدیمی بابام…
عمو خسرو ! بازیگر بزرگ سینما ! البته دوستیش با بابام برمیگرده به زمانی که عمو خسرو سالها تا بازیگر شدنش فاصله داشته !
عمو خسرو…مردی سبزه رو…یا صدایی فوق العاده بم و خاص…
صدایی دل نشین…
اومدنم به ایران و آشنا شدنم به عمو خسرو…باعث شد وارد عالم سینما بشم…
بازیگر…کارگردان…نویسنده…شخصیت پرداز…عکاس…و… بمبئی …
آشنایی من…با عمو خسرو شکیبایی…
و بمبئی… بمبئی… بمبئی…

نوشته: الف_شین

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها