من و حاج آقا
من و حاج آقا
از تاکسی پیاده شدم کرایهی تاکسی رو حساب کردم و راه افتادم نگاهی به محله انداختم ؛ یه محلهی قدیمی تو پایین شهر تهران که بچه کوچیکا توش داشتن بازی میکردن و گوشه و کنارای کوچه هم چند زن کناره هم داشتن سبزی پاک میکردن ولی تا منو دیدن ساکت شدن و شروع کردن به پچ پچ کردن و با اخم و تخم به لباسام نگاه کردن یه نگاه به ظاهر خودم انداختم یه ساپورت تنگ که به رنگ پوست بود با یه مانتو قرمز کوتاه جلو باز که همش تا روی باسنمو میپوشوند و بخاطر تاپی که از زیر مانتو پوشیده بودم سینههای درشتم و خط کوسم کامل نمایان بودن از خجالت خودمو جمع و جور کردم ولی طوری نشون ندادم که بفهمن خجالت کشیدم رفتم جلو و گفتم:
ببخشید منزل آقای حسینی کجاست؟
یکی از خانما که جوونتر بود عینکشو رو صورتش جا به جا کرد و گفت:
اون در قهوهایهس چیکارش داری؟
لبخندی زدم و بدون جواب دادن به سمت دره قهوهای رفتم. زنگ سوتی خونهرو زدم و منتظر موندم تا درو باز کنن که دیدم یه خانم جوونی درو باز کرد اخمی کردم و گفتم:
منزل آقای حسینی؟
لبخندی زد و گفت:
بله بفرمایید حاج آقا منتظرتون هستن
داخل شدم و به سمت اتاقی که دختره جوون گفته بودم راهی شدم
دره اتاقو باز کردم و وارد شدم با دیدنه حاج اقا سوتی کشیدم و گفتم:
حاج احمد خوشتیپ کردی
لبخندی زد و گفت:
دیگ وقتی خانم زیبایی همانند شما نصیب آدم میشه کفره بخوام بدتیپ ظاهر بشم مقابلتون
نزدیکش شدم دستمو انداختم دوره گردنش که خودشو عقب کشید و گفت:
نه اینطور جایز نیست باید قبلش حتما صیغه بخونم
اخمی کردم و گفتم: واااا صیغه دیگه چه کوفتیه
ما دو تا در هر صورت داریم گناه میکنیم و هر دوتامون داریم به زنه مریضت خیانت میکنیم دیگ بعدشم من ۲۱ سالمه جای دخترتم میتونستم باهات رابطهای برقرار نکنم اصلا ولی خب از مهربونی و دل نازکیه زیادم دلم واست سوخت
اخمی کرد و گفت:
خیانت نیست در واقع شما داری ثواب میکنی و با این صیغه ثوابت چندبرابر میشه و گناهی هم واست نوشته نمیشه
فکره شیطانی اومد تو ذهنم و با این فکر لبخندی زدم و گفتم :
باشه ولی شرط داره
لبخندی زد و گفت:
هر چی بگی قبوله
لبخندی زدم و گفتم:
هر چی؟
مردد سرشو تکون داد که یهو گفتم:
پس باید جلوی زنت منو بگایی
اخماش توهم رفت و گفت:
نه اینو ازم نخواه
کیفمو برداشتم و گفتم:
پس ما رفع زحمت کنیم و بریم به کسی بدیم که لااقل ارزشمونو میدونه
داشتم کفاشمو میپوشیدم که گفت:
اخه زنه بیچاره مریضه دلم نمیاد
چرا دلت نمیاد؟ اگ خیلی دلت به حالش میسوزه خب چرا با خودش رابطه برقرار نمیکنی اون نمیتونه دست و پاشو تکون بده تو که میتونی
ملتمسانه نگام کرد و گفت:
خواهش میکنم هانا اینو از من نخواه
سرمو انداختم پایین و گفتم:
برو کنار
گفت خب دره اتاقو باز میذارم صدامونو بشنوه همینکه تو لذت ببری واس من کافیه هانا جانم
کمی فکر کردم ؛فکر بدیم نبود همینم خوب بود سرمو آوردم بالا و گفتم:
باشه قبول
سریعتر رفتیم داخل و صیغهی یک روزه بینمون جاری شد و به جای اتاقی که حاج احمد اماده کرده بود رفتیم اتاق بغلیه حاج خانم که درش شیشهای بود و به درخواست من باز گذاشته بودن و فقط پرده بینشون بود وارد اتاق شدم مانتو و شالمو دراوردم و انداختم کنار و شروع کردم با صدای بلند و رسا دلبری کردن واس حاج احمد
کسی نمیدونست که چرا من اینکارو میکنم ولی من خوب یادمه بچگیامو خوب یادمه زجرایی که مادره خدابیامرزم بخاطره این زنه هرزه کشیدو حالا که این زندگی مارو بهم ریخت و مامانمو دق مرگ کرد منم همینکارو با خودش میکنم انتقام مامانمو میگیرم قول میدم
شروع کردیم به لب بازی و بعدم شروع کردم به میک زدنه گردنه حاج احمد میدونستم اکرم حتما بعدش میبینه حاج احمد کنترلشو از دست داده بود و بعد ۲۰ سال به یه بدنه درست و درمون رسیده بود پس تا میتونست استفاده کرد و منم هر لحظه آه و اوهم بیشتر و بیشتر میشد خصوصا وقتی که کیره کلفته حاجی رفت تو کوسه داغم و اونجا بود که جیغ نازکی کشیدم و گفتم :
آییییییییییی حاج آقااااااا قربونه اون کیره کلفتت برم من حاجیییییی منو بکن جرم بدهههههه اخخخخخخ
و دست به بدنش میکشیدم و میگفتم حاجی بخور واسم سینههامو بخور بکششون حاجی جونم حاجی اخخخخخ اووووف
حاجی سینههامو گرفت تو دهنش و تلمبه زدنش تو کوسمو بیشتر کرد دیگ کوسم داشت میسوخت از شدت سوزش گریهم گرفته بود و میگفتم:
حاج آقا بسه تورو خدا کوسم میسوزه تمومش کن دیگ
حاج اقا لبخندی زد و گفت:
جووووون چیو تمومش کنم تازه شروع شده تازه دارم حال میکنم
اشکام سرازیر شده بودن و دیگ داشتم التماسشو میکردم که کیره کلفتشو در بیاره اصلا بهش نمیخورد که همچین کیره کلفتی داشته باشه
آیییییی حاجی دارم میسوزم در بیار اخخخخخخ
خندید و گفت :
جوووون
گریهم بیشتر شد و گفتم:
لعنت بهت بیاد مرد
عصبی شد و گفت:
اگه باهام همراهی نکنی تا شب همینطوری میکنمت تاخیری زدم حالا حالاها نای کردن دارم
بعد گفت:
هانا تو زیره خوابه منی؟
اشکامو پاک کردم و سعی کردم با سوزش هم لذتمو ببرم و گفتم:
آره حاجی جووووونم
تو صیغهی منی؟ آره عشقممممم
هانا کیرم کجاته؟ تو کوسمه حاجی جون تو کوسه تنگمه قربونه کیره کلفتت برم من
چشماشو بست و با لذت گفت:
قربونه اون حاجی گفتنت بشم من قربونه اون کوسه تنگ و کوچولوت بشم من وای که چقدرم داغه
کوصت ماله کیه هانا؟
لبخندی زدم و گفتم:
ماله احمد جونمه ماله حاجی جونم همش ماله توعه کله وجودم ماله توعه عشقم
اخخخخخ که من قربونه کوس کولوچهای خودم برم که
سوزش کوسم کم شده بود و انگار عادت کرده بودم که داد زدم حاجی تندش کنننننننن
حاجی هم که انگار منتظره همین حرف بود حرکاتشو تند تر کرد و گفت:
ای جوووون تو فقط لب تر کن
داشتم به معنی واقعی کلمه لذت میبردم و با انگشتم داشتم چوچولمو میمالوندم که یهو چشام سیاهی رفت و پاهام شروع کرد به لرزیدن و دیگ نتونستم چوچولمو بمالم و تنها کاری که از دستم بر اومد مالیدنه سینههام و آه ناله کردن بود که همون موقعها حاجی کیرشو کشید بیرون و کل آبشو خالی کرد رو شکمه من و منم کله آبم ریخت رو تشکی که زیرمون بود حاجی بهم دستمال داد که با لبخند ازش گرفتم و کوسمو پاکش کردم و بلند شدم بوسیدمش و بعدم یه خودی به اکرم نشون دادم و اومدم و از اون روز به بعد من هفتهی سه روز زیرخوابه حاجیام و الانم ازش یه پسر کوچولو حاملهام که قراره بعد به دنیا اومدنش بدیمش به یه خانوادهی دیگه
امیدوارم که از داستانه من خوشتون اومده باشه
نوشته: هانا