–
راستش حالم داشت به هم می خورد از این همه دوستی های مصنوعی .. حال کردنای الکی .. دوازده تا دختر و ده تا پسر یه اتوبوس شدیم و رفتیم پیک نیک . همه مون از یه کلاس بودیم . دانشجویان با کلاس و فرهنگ . نمی دونم چرا از دخترا بدم اومده بود . شاید به این خاطر که اونا هم پا به پای پسرا و همگام با اونا حرکت می کردند . مثل ما پسرا مدام در پی دوست پسر عوض کردن بودند . دیگه اون رابطه زیبا و صمیمی گذشته بین پسرا و دخترا وجود نداشت . این که شب به یاد یکی سر به بالین بذاری . شبا به یادش از خواب پاشی . و دوباره بخوابی . منتظر زنگ تلفنش باشی . به دیدنش قلبت بلرزه . نمی دونم اینجا مقصر کی بود و کی هست . خود ما پسرا هم مقصریم . وقتی که هوس رو با عشق قاطی می کنیم وقتی چشامون به دنبال دخترای زیبا تره و از اونا انتظار داریم که به ساز ما برقصن دیگه بهتر از این نمیشه . این دوازده تا دختری که با ما بودن یازده تا شونو با هاشون قبلا خیلی گرم گرفته بودم . همه با هم دوست بودیم ولی من نمی دونم چرا دلم می خواست که اونا همه شون فقط برای من باشن . با من بگن و بخندن . با اون یکی هم دوست نبودم به این دلیل بود که خوشگل نبود . اصلا به خودش توجهی نداشت . از همه درس خون تر بود . شاگرد اول ما بود . اکثرا گوشه گیر بود . گاهی بهش یه متلک هایی مینداختم .. از اون متلک هایی که زننده نباشه .. دخترا یه گروه جدا بودند و پسرا هم یه گروه دیگه . بعدشم دو تایی هایی که عاشق و معشوق هم بودند می رفتن یه گوشه ای و اضافه ها با هم درددل می کردند .. متلک اندازی من شروع شده بود -خب خانوما آقایون این هفته نوبت کیاست که عاشق و معشوق هم باشن .. -خفه شو پیمان . خودت عرضه نداری به بقیه چیکار داری -از همه تون خسته شدم دخترا .. سایه همه شما رو با تیر می زنم . ببینم سحر کتاب نیاوردی با خودت بخونی . اینجا جون میده واسه درس خوندن . سحر همونی بود که می گفتم خوشگل نیست . صورتش آکبنده و به اصطلاح قدیمیا فکر کنم تا حالا رنگ پودر و ماتیک به خودش ندیده . بیشتر وقتا ساده می پوشید و خیلی هم کم حرف بود . نمی ارزید که من که خوش تیپ ترین پسر کلاس بودم بیام و با اون دوست شم . به درد این می خورد که باهاش حال کنم ولی گاهی وقتا از این نظر که با بقیه فرق داره و متانت خاصی داره تحسینش می کردم و دوست داشتم دختری که باهاش از دواج می کنم همچه حالتی داشته باشه . . خلاصه اون روز حال و حوصله هیشکی رو نداشتم . تر جیح دادم که برم یه دوری واسه خودم بزنم . یه دویست متری رو از بقیه دور شده بودیم .. . چشمم به جمال سحر روشن شد ..حوصله شو نداشتم . اگه یه ماشین همین نزدیکیها می دیدم حاضر بودم بر گردم . راننده اتوبوس هم همکلاس ما بود که ماشین باباشو آورده بود و از دوستان جون جونی من بود .. با این سحر هم که نمی شد حرف زد . واسه این که یه حرفی واسه گفتن داشته باشم گفتم -هی دختر کتابت کو ..-تو از متلک گفتن خسته نشدی ;/; ببینم دخترا تحویلت نمی گیرن ;/; -اتفاقا من اونا رو تحویل نمی گیرم . از دستشون فرار کردم نمی دونستم میفتم گیر یکی دیگه که اصلا شبیه دختر نیست . .. معلوم نبود این چه جمله ای بود که بر زبون آورده بودم . حرف زشتی زده بودم . ازم فاصله گرفت . -وایسا سحر منظوری نداشتم . عجب سگ پایی بود این دختر . همش سر بالایی می رفت . خیلی هم استاندارد کار می کرد . من می دویدم و اون آروم می رفت تا بهش رسیدم . -سحر چی شده .. -من اگه شباهتی به دخترا ندارم آدم که هستم . -معذرت می خوام . -شاید عذر تو رو بپذیرم ولی عقیده ات رو که نمی تونم که عوض کنم . -برای تو چه اهمیتی داره که نظرمو عوض کنی -من از این که آدما در گمراهی باشن در عذابم . -همرام نیا از تو و همه مردا و پسرا چندشم میشه . -حتی از بابات -اون بد تر از همه .. همش به دنبال زن بازیهای خودشه .. -ولی من این جوری نیستم -چرا تو هم هستی . از اینا خسته شدی راضیت نمی کنن . منم که شبیه دخترا نیستم بخوای مخ زنی کنی -باور کن سحر این جوری نیست . اصلا بیا بحثو عوض کنیم . منم حوصله ندارم . تو هم که حوصله نداری . با هم خوب جوریم . راستش منم از دست جنس خراب دخترا خسته شدم .. -خوبه که من شباهتی به دخترا ندارم وگرنه از این حرفت ناراحت می شدم . -سحر حرف زدن باهات سخته .این حرفو همه می زنن . آدم نمی تونه باهات احساس صمیمیت کنه . ببینم می تونم یه چیزی ازت بپرسم ;/; -اگه رکیک نباشه بپرس . من اون جوری که فکر می کنی سنگ نیستم .پس همه فکر می کنن گه من شباهتی به دختر ندارم;/; -تا حالا عاشق شدی ;/; دوست پسر داشتی ;/; -راستش برای چند ساعتی فکر می کردم عاشق شدم . یکی که خودشو کشته مرده من نشون می داد . داستان مال خیلی وقتا پیشه . اون خیلی شبیه تو بود . وقتی منو با دوستم دید که ازم جذاب تر بود دو تایی شون با هم جور شدند . فقط چند ساعت .. حتی در این فاصله نخوابیدم که بگم حتی یک بار به یادش خوابیدم . با خودم عهد بستم که دیگه گول حرفای مفت پسرا رو نخورم ..پس میشه گفت هنوز عاشق نشدم . آها یادم رفته بود که اصلا شباهتی به دخترا ندارم . به نظرت خیلی بد قیافه ام ;/; -نه .. من عادت ندارم به چهره کسی خیره شم . -فقط باهاشون دوست میشی . تستشون می کنی ولشون می کنی .. یخ شده بودم . انتظار نداشتم سحر خجالتی این جور باهام حرف بزنه.. -اتفاقا دخترا خیلی دلشون می خواست ازشون تست بگیرم ولی من فراری بودم . چون از این کارا خوشم نمیاد . اون لطف و صفای روابطو از بین می بره . -همه شما از یک قماشین . -فکر نکن هر فکری که در مورد همه می کنی درسته . خیلی مغروری سحر . اینو یکی باید بهت بگه . تو با این غرورت به جایی نمی رسی . -فکر کردی من نمی تونم مثل بقیه باشم ;/; ازش دور شدم . قاطی کرده بود . .. روز بعد دیدم یه دختر خوشگل به جمع همکلاسامون اضافه شده .. زیاد نگاش نکردم . نمی خواستم پیش بقیه خودمو ضعیف نشون بدم .. -هی جواد این تازه وارد مهمونه ;/; -پیمان ! مثل این که آفتاب جنگل رو مخت اثر گذاشته . رو مخ اون دختره هم همینطور . ما همه تعجب کردیم . این همون سحر خودمونه . وای اگه بدونی که تمام فکر و ذهن پسرا حالا شده تور کردن اون شاخ در میاری . -من که آدم حسابش نمی کنم جواد ! هر چقدر هم که به خودش بماله همونه . با کمی آرایش از این رو به اون رو شده بود .نمی دونم چرا .. ولی اونو خیلی جذاب تر از بقیه می دیدم . خیلی خودمونی تر و بشاش تر شده بود . راستش اصلا خوشم نیومد که این جور داره تغییر چهره میده . از مدل سابقش بیشتر خوشم میومد . .. اصلا به من چه مربوطه . حالم از هر چی دختره بهم می خوره . اونم مثل اونای دیگه . بعد ازجریان جنگل اصلا تحویلش نگرفتم .. پسرا مث مگسای شیرینی دورش بودند . .. هر چی خواستم بی خیال باشم نشد . ولی یه روز خیلی خونسردانه رفتم جلوشو گرفتم . -احوال دختر خاتوم مغرور .. -ببینم حالا شبیه دختر خانوما شدم ;/; -آره خیلی خاطر خواه داری بپا از درس و مشقت نیفتی . -بعضی ها نمی تونن ببینن . -خدا واسه صاحبش ببخشه حسود کیه . -حواست باشه از هول هلیم نیفتی توی دیگ . -پس همیشه نزدیک من باش تا جنس خراب پسرا رو بشناسم . -اتفاقا ازت دوری می کنم تا خودت تجربه کنی . -چیه حسودیت میشه که همه ازم خوششون میاد ;/; -قبلا خیلی خواستنی تر بودی . -ولی دختر نبودم . -عوضش حالا یک هنر پیشه هستی -چیه پیمان من که کاری به کارت ندارم دارم زندگی خودمو می کنم . -ساکت شو دختر .. خلاصه در پیک نیک بعدی که با هم رفتیم این بار با یکی خلوت می کنه .. راستش تنها عاملی که سبب شد من با این بچه ها راه بیفتم این بود که نگران سحر بودم .. وقتی که از ماشین پیاده شدیم بهم گفت ببینم چی شد تو که اون دفعه می گفتی آخرین بارته که میای .. -به تو ربطی نداره -خیلی عصبی هستی ..انگار یه چیزی اذیتت می کنه که نمی خوای به من بگی ..-تو چیکاره هستی که من بهت بگم یا نه .. -خب برو درددلاتو واسه خوشگلایی بگو که هر روز بایکی هستند -حداقل بهتر از اونایی ان که هر روز با دو تان ..جلوی جمعیت همچین گذاشت زیر گوش من که بیشتر بچه ها هم صداشو شنیدن هم شاهد قضیه بودن . بعضی از دوست دخترای سابقم دورمو گرفتند .. -ولش کن پیمان ارزششو نداره که واسه این میمون خودت رو خراب کنی -پیمان اصلا به کلاست نمیاد که منت این افاده ای ها رو بکشی .. می خواستم خودمو برسونم به جاده و از اونجا دور شم . ولی گفتم بهتره کم نیارم .. -من چیزی بهش نگفتم .. عصبی بودم . از همه بدم میومد . دلم می خواست تنها باشم . سحر دیگه حالمو بهم می زد . با این حال نمی دونستم چرا یه کشش خاصی نسبت به اون پیدا کردم . شاید به خاطر غرورم بود این که هیچ دختری نمی تونه از تیررس نگام خلاصی داشته باشه . شاید به خاطر این بود که با هر کی که اراده کرده بودم راحت دوست شده بودم . ولی من که به سحر چیزی نگفته بودم . ازش تقاضایی نکرده بودم . شاید رفتار و بر خورد اون نمی ذاشت . اگه اون این قدر جلف بازی در نمی آورد من بهش می گفتم می خوام باهاش دوست باشم ;/; خب مگه با هاش دوست نبودم . مگه باهاش حرف نمی زدم ;/; اون آبرومو پیش همه برده بود . بهش گفته بودم که هر روز با دو نفری . در همین افکار بودم که پایین تپه صدای جیغ و داد دختری رو شنیدم ..دور و برم تا فاصله ها کسی نبود . خدای من صدای سحر بود .. یکی از بچه ها به نام سمیر افتاده بود روش و به زور می خواست بهش تجاوز کنه .. معلوم نبود با چه سرعتی خودمو رسوندم اونجا . انگار نیرویی چند برابر پیدا کرده بودم . اون قدر با خشم اونو زدمش که اگه سحر جلومو نمی گرفت اونو می کشتم .. -آشغال می کشمت .. کثافت به یه دختر بی دفاع ;/; از جاش پا شد و با همون حال و حالت بی جانی خط و نشان کشان از اونجا دور شد . منم داشتم می رفتم که سحر صدام زد ………. -پیمان ازت ممنونم . اگه تو نبودی …-ببخشید که مزاحمت شدم نذاشتم که به خواسته ات برسی . اون سمت از صورتی رو که بهش سیلی نزده بود سمتش گرفته گفتم بیا این طرفو هم بنواز . تو که دستات خوب کار می کنه . کاری کرد که انتظارشو نداشتم . لباشو گذاشت رو صورتم . -خوشحالم که تعقیبم کردی .. راستش این یک بار رو تعقیبش نکرده بودم . گذاشتم هر جوری فکر می کنه بکنه .. . -پیمان تو آبروی منو حفظ کردی .. نمی دونم چرا با این که اون جور احساساتی نبودم که اشک چشام در آد حس کردم گریه ام گرفته .. -همون جوری که تو آبروی منو بردی . ازش فاصله گرفتم .. -صبر کن پیمان . می خوای تنهام بذاری ;/; نمی دونم چی داشت بهم می گفت و چی می پرسید . من فقط داشتم کاری می کردم که بر خودم مسلط شم . -خب خانوم نمونه شو دیدی ;/; خوب جنس خراب پسرا رو شناختی ;/; منم یکی از اونام . راستش تو تنها دختری در جمع همکلاسام هستی که هنوز بهش نگفتم که دوستش دارم . دلم می خواست با همه دوست شم . از اون دوستی های عاطفی داشته باشم . شاید اونا به خاطر این که سرشون بی کلاه نمونه مثل من بی وفا می شدن . اگرم الان کنار تو ام واسه اینه که می خوام تو رو هم فریب بدم . گولت بزنم .. -پیمان اونی که بخواد کسی رو فریب بده گولش بزنه و از فریبش لذت ببره این جوری اونم با حرص اعلام نمی کنه .. تو بهم گفتی تواین چند تا دختر به تنها کسی که نگفتی دوستش داری منم . به چشام نگاه کن پیمان …سرمو انداخته بودم پایین . نمی خواستم این کارو انجام بدم . هنوز می ترسیدم که اون متوجه سرخی چشام بشه . -چرا نمیگی چی شده .. کمی بر خودم مسلط شدم .. به طرفش بر گشتم . هنوزم از این که به چشاش نگاه کنم می ترسیدم . -سحر بیا از این سمت بریم . تو دست بر دار نیستی . بریم آخرین حرفامو بهت بزنم که دیگه حوصله تو یکی رو ندارم . خلاصه کنم و اون این که راستش من از دست این دخترایی که هر روز یه رنگ عوض می کنن و معنای دوست داشتنو نمی فهمن خسته شده بودم . اونایی که هرروز به یکی دل می بندن . نمی دونم چرا حرکات و رفتار تو برام تنوع داشت . با بقیه فرق داشت . با این که بقیه رو زیبا تر می دیدم ولی حس می کردم می خوام کارای تو رو زیر ذره بین داشته باشم . با این حا ل دفعه قبل که همین جا دیدمت نتونستم و نخواستم که این حرفا رو بهت بزنم . شایدم خودمم نمی دونستم که چه احساسی نسبت بهت دارم . حالا وقتی که از نظر ظاهری تو رو با بقیه دخترا مقایسه می کنم می فهمم که تو از خیلی ها خوشگل تری ولی دیگه اون درون زیبا و رویایی رو که حسش می کردم حس نمی کنم . چون حالا می بینم تو دیگه اونی نیستی که به پسرا توجهی نداشته .. وقتی یه تغییری در خودت دیدی دلت می خواد که همه بهت توجه کنن . دوست داری با همه باشی .. همه دوستت داشته باشن . شایدم دوست داری همه عاشقت بشن .. تو دیگه اون دختر رویاهام نیستی. سحر من دیگه برام غروب کرده . -صبر کن پیمان .. یه چیزی ازت می پرسم راستشو به من بگو .. اگه من همون سحر سابق بودم همونی که به هیچ پسری اعتنایی نداشت اون وقت بهم چی می گفتی .. از اونجایی که می دونستم بر خودم مسلطم و چشام دیگه اون سرخی سابقو نداره لبخند تلخی بهش زده گفتم می گفتم که دوستت دارم سحر . می گفتم عاشقتم .. آدما بعضی وقتا قدر اونایی رو زمانی می فهمن که از دستشون میدن . گاهی هم قدر چیزایی رو هم زمانی می فهمن که از دستشون میدن . من تو رو هیچوقت نداشتم که از دستت بدم . ولی اون حس قشنگو که یه دختری هست که با بقیه فرق داشته باشه رو در خودم دیگه حسش نمی کنم . خدا نگه دار برای همیشه .. دیگه نمی خوام باهات حرف بزنم .. -صبر کن وایسا پیمان . تا حالا من حرفاتو گوش دادم حالا تو به حرفام گوش کن . -آیا تا به حال لحظه هایی رو داشتی که برات بهترین و بد ترین باشه ;/; الان برای من همونه . بهترین و بد ترین لحظه . من دوست دارم بهترین بعد از بد تر ین باشه تا طعم شیرین زندگی رو بچشم در کنار کسی که حتی یک نگاه گرمش به من برای من یک رویا بود . راستش فکر نکن که من با بقیه دخترا فرق می کنم . فکر نکن که من احساس ندارم . فکر نکن که خدا جور دیگه ای منو آفریده . کسی به من اهمیتی نمی داد . سرمو با درس خوندن گرم می کردم . راستش منم با احساسات تازه جوونی ام در ستیز بودم . دوست داشتم یکی باشه که دوستم داشته باشه ولی می دونستم همه ظاهر بینن . می دیدم که چطور یه سری امروز به هم از عشق و عاشقی میگن و فردا همه چی به هم می پاشه . زری رو می دیدم که امروز با جواده و فردا با سعید .. تو رو هم می دیدم که هر روز با یکی هستی .. البته این دوستی ها در محیط آموزشی اجتناب ناپذیره ولی شکل بعضی از دوستیها فرق می کنه و من تفاوت اونا رو به خوبی می دونستم . نمی دونم چرا ولی از همون اولش در رویاهام در فانتزی هام حس می کردم که با تو دوستم . یه خیالی که می دونستم هر گز به واقعیت نمی رسه . می دونستم یه پسر خوش تیپ اونی که همه می خوان با هاش باشن نمیاد طرف یه دختری که اصلا به خودش نمی رسه .. می دونستم که میشه با بعضی ها رقابت کرد ولی دوست داشتم یکی باشه که منو به خاطر خودم بخواد . به خاطر اخلاقم به خاطر فکرم . منو همون جوری که هستم بخواد . وقتی که می دیدم با دیگرانی یه زجر درونی وجودمو آتیش می داد . وقتی هم که دیدم از همه بریدی حس می کردم که به آرامش خاصی رسیدم که راحت می تونم درسامو بخونم . دفعه قبل در همین محیط بهم گفتی که من با بقیه دخترا فرق دارم دختر نیستم یه حرفی در مایه های این که به خودم توجه ندارم احساس ندارم .. کسی منو آدم حساب نمی کنه .. من هر کاری کردم به خاطر تو بوده . به خاطر این که تو رو به طرف خودم بکشونم . به خاطر این که نشون بدم منم می تونم تا حد قابل قبولی خودمو خوشگل کنم . نشون بدم که دست و پا بسته و دست و پا چلفتی نیستم . وقتی بهم گفتی که من دوست دارم هر روز با دو نفر باشم نتونستم تحمل کنم . مگه حرفام با بقیه چی بود .. به هیشکی اجازه نمی دادم پاشو از گلیمش دراز تر کنه . همه میومدن و با یه نظر خاصی بهم توجه داشتن اما تو ازم فراری بودی .. حس می کردم اون چیزی رو که تو از من می خوای با اون چیزی که بقیه ازم می خوان باید تفاوت داشته باشه .. ولی فکر نمی کردم تا این حد در اعماق وجودت دوستم داشته باشی .. من صادقانه حرفای دلمو بهت زدم . حالا اگه می خوای بری و تنهام بذاری من مانعت نمیشم . این که بخوای به یکی بگی دوستت دارم عاشقتم گفتنش خیلی آسونه . ولی عاشق موندن و براش موندنه که می ارزه . این که این لحظه های قشنگ ادامه داشته باشه . سحر تو غروب نکرده .. سحر تو تازه طلوع کرده . با شنیدن حرفای قشنگت .. با دونستن این که تو هم یه روزی دوستش داشتی . همون روزایی که در رویاهای خودش تو رو می دید . تو رو که براش یه آرزوی محال بودی . چرا اون روز نباید به راز دلهای هم پی می بردیم که به امروز برسیم ;/; سحر تو طلوع کرده .. نذار به غروب برسه . نظر آرزوهاش بمیره . به خدا همه برای تو بود . صدای نفسهام برای توست . نگاهم به آسمون دست دعاییه که از خدا می خواد تو رو به من برسونه و منو در کنار تو داشته باشه .. حالا که پیدات کردم حالا که می دونی چقدر دوستت دارم حالا که می دونی برات می میرم حالا که می دونی تو اولین و آخرین عشق منی دلت میاد تنهام بذاری . ;/; دلت میاد دلمو بشکنی ;/; -سحر می تونم یه چیزی بهت بگم ;/; -خب بگو -تو خوشگل ترین و بهترینی . -این حرفت خیلی قشنگه . مثل خودت . مثل کارات .. وقتی که با خشم عشقتو به من نشون دادی . بار ها و بار ها حسادت تو رو می دیدم و لذت می بردم ولی نمی دونم چرا می خواستم یه شوکی بر من وارد بیاد که باورم شه که دوستم داری . ببینم حرفت همین بود ;/; چیز دیگه ای نداری که بهم بگی ;/;-چی بگم سحر ;/; -بگم که عاشقتم ;/; بگم که دوستت دارم ;/; بگم که اگه ازت جدا شم زندگی من دیگه سحری نداره و با غروب امروز خورشید می میرم ;/; بگم که حس می کنم که با تولد سحر متولد شدم ;/; بگم که دوستت دارم ;/; تا ابد تا اونجا که جون در بدن دارم .. سحر آغوششو برام باز کرده بود و به شدت اشک می ریخت . بغلش کردم و لبامو گذاشتم رو اشکای صورتش . -عزیزم گریه نکن .. تنهات نمی ذارم عشق من . تو فقط مال منی .. هیشکی نمی تونه تو رو ازم بگیره .. -می خوام اسیر تو باشم . شکار تو .. شکارچی قلب من ..لبامو گذاشتم رو لبای دختر رویا هام .. چشامونو بسته بودیم . به راز شیرین بوسه شیرین عشق فکر می کردم .. شاید سحر هم همون فکر منو داشت .. صدای سوت و هیاهوی چند نفری رو از بالای تپه می شنیدم که انگاری دارن ما رو صدا می زنن . خدای من چهار تا دختر از اون دور دیده بودن که من و سحر داریم همو می بوسیم . -سحر دخترا ما رو دیدن که همو می بوسیم . حتما خیلی ناراحت شدی و سختته که با هاشون روبرو شی.. سحر دستاشو دور کمرم حلقه زد و گفت فقط چشات باز باشه اگه پسری رو اون روبرو دیدی خودت رو ازم جدا کن .. اینا که چهار تا دخترن . دوست دارم تمام دخترای کلاسمون تمام دخترای دنیا ببینن که دارم می بوسمت . تمامشون بدونن که دوستت دارم .. چشاشونو از کاسه در میارم اگه بخوان با هام رقابت کنن . با بد کسی در میفتن .. -وای سحر هنوز که هیچی نشده .. دیگه نذاشت ادامه بدم . یه بار دیگه لبامون رو لبای هم قرار گرفته بود ..بازم صدای سوت زدنهای دخترا رو از بالای تپه ها می شنیدیم ولی من و سحر دیگه به آسمونا پرواز کرده بودیم .. پایان … نویسنده … ایرانی