این داستان کاملا واقعیه ( به هرچی که میپرستید قسم) و ساخته ذهن جقی افرادی که زیاد تو شهوانی داستان های خیالی مینویسن نیس چیزیم برای دروغ گفتن ندارم کاملا حقیقته پس به دقت گوش کنید!
سلام مهدیم (اسم ها مستعار) الان 19 سالمه و تو یه شهر کوچکی تو خ.رضوی زندگی میکنم داستان من برمیگرده به 13 سالگیم. من اون موقع تازه با جق آشنا شده بودم و فیلم سوپر میدیدم و داستانهای سکسی میخوندم ولی یاد نداشتم جق بزنم فقط میمالیدم
من یه خاله ای دارم به اسم مهدیه(مستعار) که اون موقع 30 سالش بود و مجرد و اندام عادی داشت. با پدربزرگم اینا روستا زندگی میکرد چون حموم نداشتن هر چند وقتی میومد خونه ما واسه حموم کردن. تو خونمون وقتی بابام نبود با بلیز و شلوار می گشت. شب های که خونمون می موند من صبح زود از خواب پا میشدم پتو که میرفت کنار ازش عکس میگرفتم که بعداً نگاه کنم و جق بزنم که آبمونم نمیومد
گذشت و گذشت یه سفر زیارتی ما کمیته ای هستیم از طرف کمیته واسمون سفر زیارتی تدارک دیدن و فقط مامان و بابام میتونستن برن برای 3 روز . روز اول گذشت و روز دوم به خالم که پیام میدادم میگفت تنهایی نمی ترسی گفتم نه . گفت اگه احساس کردی که میترسی بگو بیام پیشت تا مامان و بابات بیان گفتم باشه. با خودم فکر کردم این بهترین راه برای کردن خالس برای همین فرداش که میشه روز سوم سفر مامانم اینا ( روز چهارم بر میگشتن) صبحش ساعت 10 صبح پیام دادم خالم که من میترسم اگه میشه بیا پیشم بعد 1 ساعت جواب داد که باشه . تا اومد شد ساعت 1 . منم تو این فاصله رفتم حموم چون سبزم و سن بلوغم بود پشمای کیرم در اومده بود رفتم شیو کردم بعد با خودم گفتم بزار قرص خواب بش بدم بعد بکنمش آقا من کصخل که نمیدونستم قرص خواب کدومه رفتم از تو یخچال قرص لوزار 50 هست که مال فشار خونه اونو چند تاشو کوبیدم کردم تو کاغذ که بریزم تو چاییش. ♂
آقا این خاله ما اومد و شب شد من چای دم کردم قرصو ریختم توش و دادم بهش خورد موقع خواب شد اون طرف پنجره خوابید منم یه طرف دیگه صبر کردم تا خوابش سنگین بشه بعدش لباسامو در آوردم و با یه شورت آروم رفتم پشت خالم پتوشو با بدبختی دادم اونور از استرس کل بدنم به کرده بود و مثل سگ میلرزیدم
آقا شروع کردم آروم آروم دست گذاشتن رو باسنش دستام از شدت استرس میلرزید. دیدم که هیچ واکنشی نشون نمیده جراتم بیشتر شد کامل دیگه میمالیدم خودمو بهش. شرتمو کشیدم اون موقع میرم که البته دول بهش میگن 12 سانت بودم آقا من کیرمو از پشت به حالت لاپایی از رو شلوار میزدم از شدت استرس زیاد. کیرم خوابیده بود بلند نمیشد
تو این حین خالم برگشت طاق باز ( روی باسن) شد داشتم سکته میکردم که دیدم خوابه. طبق معمول بلیز و شلوار پوشیده بود شلوارش دکمه و زیپ داشت شروع کردم مالیدن کصش از رو شلوار که دیدم واکنشی نشون نمیده گفتم یا خوابش سنگین یا خوشش اومده با بدبختی دکمه شلوارشو باز کردم و زیپو آوردم پایین دست چپمو بردم داخل شرتش داشتم میمالوندم که یه دفعه ای دستمو گرفت . من دستمو فشار میدادم رو کصش اون دستمو میکشید جالب اینجاست هیچکدوممونم حرف نمیزدیم دستمو درآورد بلند شد برقو روشن کرد هیچیم نگفت منم از ترس بلند شدم رفتم تو اتاقم ساعت 5 صبح بود من ۷ میرفتم مدرسه بلند شدم و داشتم میرفتم مدرسه که دیدم خوابه خایه کردم گفتم نکنه به مامان و بابام بگه یه نامه نوشتم ( توش نوشته بودم خاله غلط کردم و همش تاثیرات فیلم های بد و داستانهای سکسی بوده و لطفا به مامان و بابام چیزی نگو…) چسبوندم رو تلویزیون و رفتم مدرسه. تو مدرسه از فکرم بیرون نمیومد میترسیدم.
تعطیل شدیمو داشتم به سمت خونه میرفتم و دوست نداشتم برم خونه یعنی روم نمیشد به خالم نگاه کنم در حیاط باز کردم ما آشپزخانه نداریم شیر آبمون تو حیاطه.دیدم خالم داره ماکارونی آبکش میکنه منم بدون نگاه کردن بهش رفتم تو انباریمون و الکی با انبر میزدم رو دوچرخم که مثلاً دارم درستش میکنم.
بعد حدود 1 ساعت خالم صدا زد مهدی بیا غذا بخوریم گفتم الان میام. رفتم خونه و یه راست رفتم سمت اتاق و اونم نیومد سراغم 1 ساعت بعد مامان و بابام اومدن و رفتن نشان تو حال سوغاتی و … خریده بودم صدام میزدم مهدی بیا که منم میگفتم الان میام و و نمیرفتم. خالم اومد تو اتاق و گفت همه چیو فراموش کن من متنو خواندم و اشکال ندارد درکت میکنم و به روی خودت نیار و بیا تو حال که مامان و بابات شک نکن. منم رفتم تو حال و یکم پیش مامان و بابام نشستم و بعدش نامم که رو میز تلویزیون بودو برداشتم و رفتم تو دستشویی خوندمش که خالم زیر نامم نوشته بود که درکت میکنم و بین خودمون بمونه ولی سعی کن نماز و اینا بخونی و از این چیزا دیگه نگاه نکنی…
از اون روز به بعد رفتار های خالم با من کاملا عادی بود و انگار هیچ اتفاقی بینمون نیفتاده ولی حس من تغییری نکرد و ازش فیلم تو دستشویی و حمومم گرفتم که یک بار مچ منو گرفت و بازم حرفی نزد…
الان ازدواج کرده و یه دختر 2 ماهه داره ولی من هنوزم بهش حس دارم و دوست دارم یه روزم شده بکنمش…( آرزو بر جوانان عیب نیست )
این داستان کاملا واقعیه ( داستان و کامل بخونی متوجه واقعی و حقیقت داشتن قضیه میشی) ببخشین طولانی شد و اگه اشتباه داشتم ببخشین چون بار اولمه که داستان مینویسم.
نوشته: مهدیم(مستعار)