اسم من صبا است و ۳۶ ساله هستم . اتفاقی که برای من پیش اومد را مینویسم شاید از خوانندگان فردی دوست داشت . پدرم فوت شده و مادر هم مریض بود . ۲ سال بعد فوت پدرم استخدام جایی شده بودم و خب به خاطر شرایط بد مالی ازدواج اشتباه و اجباری هم کردم ولی اون شخص که به عنوان همسر انتخاب کردم آدم درست و سالمی نبود و بخاطر خیلی موضوعات و خلاف هاش به دردسر افتاد و متواری شد و بعد کش و قوس زیاد بالاخره جدا شدیم . بخاطر مادرم و مریضی که داشت پیش اون زندگی میکردم و هم خودم هم مادرم تنها نبودیم . فکرش را نمیکردم که بدتر از اینام پیش بیاد . شوهر سابقم از من یه چند برگ چک امانتی به بهانه های مختلف گرفته بود طی مدتی که با هم بودیم و بعدش هم چک ها را خرج کرد و منو توی بد دردسری انداخت تا جایی که راهی زندان شدم و حتی توقیف اموال هم جبران بدهی های چک را نمیکرد و داداش بزرگم هم سر مال و اموال ارث با من و مادرم چپ افتاده بود و کمکی نکرد . شغلم بابت زندان رفتن از دستم رفت و طی اون مدت مادرم هم فوت شد . دیگه دنیا برام جهنم بود . از شوهر سابقم هم شکایت کرده بودم بابت خیانت در امانت ولی اون کارش را بلد بود و جایی خودش را مشغول کرده بود که دست من بهش نمیرسید و حتی بعضی میگفتن رفته خارج بصورت غیر قانونی و بعضی میگفتن فوت شده و دستم از همه جا کوتاه بود . یه دوست توی زندان داشتم به اسم مژگان که خیلی هوای منو داشت و با اینکه کوچیکتر من بود دو سال ولی همه ازش حساب میبردن و خیلی کمکم کرد تو زندان که کاری دست خودم ندم . مژگان بخاطر جرائم مالی توی زندان بود و ۶ ماه بعد دوستی مون آزاد شد حدود ۴ ماه بعدش گفتن شوهر سابقت را گرفتن توی یه شهر مرزی توی یه کارگاه مشغول به خلاف بوده و بالاخره حقانیت من اثبات شد و آزاد شدم . بیرون زیاد راه به جایی نداشتم و به کل از دوست و فامیل هم بابت این مشکلات دوری میکردم و همشون را به چشم غریبه میدیم چون کوچکترین کمکی برای آزادی من نکردن و همشون دنبال کارای خودشون بودن. روز آزادی به مژگان تلفنی خبر دادم و مژگان با شوهرش اومدن دنبالم و اول رفتیم سر خاک اموات من و کمی گریه کردم و بعد عصر رفتیم بیرون و کلی گشتیم و شب هم رفتیم خونه مژگان اینا و مژگان و شوهرش یه کم مشروب خوردن و داغ شدن و تا صبح چشم رو هم نزاشتیم سه تایی و بدون اینکه حتی هماهنگ کرده باشیم قراره چیکار کنیم از بس حشری بودیم همگی ۵ بار سکس کردیم و صبح انگار بی هوش شدیم و تا عصر اون روز خوابیدیم . یادم رفت بگم توی زندان خب همه چیز ممنوعه و من هم چون شوهر داشتم قبلا و مژگان هم شوهر داشت گاهی بدجور هوس سکس می کردیم و خب طی شرایط خاصی و مناسبت هایی و روز های خاصی که شرایط مهیا بود بهم دیگه حال میدادیم هر جور شرایطش بود و میشد و یه جورایی شریک جنسی هم شده بودیم . واقعیت را بگماونجا به قدری از همه لحاظ از شرایط روحی و جسمی و … تحت فشار بودم و اصلا مرد و پسر نمیدیدیم که با خودم عهد کردم به محض آزادی به هر طریقی هست برم و با یه مرد سکس کنم . اون روز وقتی آزاد شدم حس و حال عجیبی داشتم هم غمگین بودم هم شاد بودم هم حس تنهایی میکردم .
هم حس رهایی هم دلم تنگ شده بود هم بخاطر بی مهری فامیل دیگه روی دیدنشون را نداشتم . اون شبی که آزاد شدم سر شب به پیشنهاد من بیرون غذای فست فود خوردیم چون من مدتها بود فست فود نخورده بودم و رفتیم خونه مژگان و بدون هیچ تعارف و خجالتی اول منو مژگان رفتیم حمام و بعد شوهرش اومد و سه تایی توی حموم واسه هم خوردیم و تمیز کردیم و حال کردیم و بعد که اومدیم بیرون لباس نپوشیده با حالت حوله پیچ باز افتادیم روی همدیگه و هر کی هر کاری دوست داشت میکرد و لذت میبرد . بعد ارضا یه کم میوه خوردیم و انگار آتیش من تازه شعله ور تر شده بود و پریدم روی شوهر مژگان و جوری براش ساک زدم و خوردم که مژگان دلش رفت و اونم کمکم داد و باز حال کردیم . شوهر مژگان گفت اگه بازم شما خانمها میخواین باید دوپینگ کنم و خندید و من گفتم هر کار بلدی بکن فقط بعدش حتما بکن و خندیدیم و اونم دارو مصرف کرد که بتونه بازم حریف منو مژگان بشه و خدایی هم خیلی حال داد بهم و انگار شوهر خودمه و مژگان هم همراهی کرد و کمک داد حال بیشتری بکنم . اگه فرصت شد یه قضیه از ادامه دوستی خودم با مژگان را با جزییات تعریف میکنم . امیدوارم که تونسته باشم خاطره خودم را مختصر و مفید بیان کنم و شما هم لذت ببرین .
نوشته: صبا