–
وقتی قفل رو بر تن در دیدم پای چپمو تا می تونستم بالا آوردم و با آخرین نیرویی که داشتم به در ضربه زدم . دررو شکستم . بهزاد باند پیچی و طناب پیچی شده اونجا قرار داشت . فقط چشاش باز بود و می تونست که ببینه . با همون چشاش به یه حالت اخم داشت نگام می کرد و من نمی دونستم علت این نگاش چی می تونه باشه . خیلی به من اخم می کرد . نمی دونم چرا از دستم دلخور بود . اونو بازش کردم . -برو فرار کن خودت رو نجات بده . اگه دستگیرت کنن اعدام میشی . زود باش . الان پلیس می خواد به اینجا حمله کنه . با صدایی گرفته و خسته که نشون می داد خیلی بی حال و بی جانه گفت تو از کجا می دونی که الان پلیس می خواد حمله کنه . مگه تو با اونا دست داری ;/; -ببین برای با خبر بودن از این که پلیس می خواد به این جا حمله کنه نیازی به این نیست که با اونا دست داشته باشیم . ما خودمون نفوذی داریم . زود باش . برو من نمی خوام دیگه ببینمت . -ببینم دوست داری تو رو همین جا با مردایی که چشاشون داشت از کاسه در میومد و هر لحظه می خواستن بخورنت ول کنم ;/; -ببینم تو همه جریانو از اول تا آخر می دیدی ;/; یه نگاهی به دور و برش انداختم . زاویه دید ش عالی بود . می تونست همه جا رو زیر نظر داشته باشه . -حتما دیدی که هیچ مردی نتونست دستشو به من برسونه . تازه من به خاطر نجات تو خودمو به اینجا رسوندم . چرا بهت بر خورد . من حتی چند بار می خواستم به عنوان نمایشی هم که شده با اینا رو هم بریزن تا بتونم از جای تو مطلع بشم . -خب این کارو می کردی دیگه بهت خیلی هم خوش می گذشت . -نگاهی از خشم به بهزاد انداخته و گفتم این حق من نیست که این همه راه رو از مقر خودمون تا اینجا اومدم فقط به خاطر تو . مگه کار من چی بود . حیف که نمی تونم خیلی چیزا رو به تو بگم . فقط ازت می خوام که زود تر این محل رو تر ک کنی. حتی اکه دیگه نبینمت نمی خوام که اینجا باشی . مرده تو برام عذابش بیشتره تا این که بخوای زنده باشی و دیگه منو نخوای . حالا هم که ازم نفرت داری . چرا حالیت نیست پلیس می خواد بیاد اینجا . من دوستت دارم . -تو دروغ میگی . اگه دوستم داشتی این جوری خودت رو جلو اونا بر هنه نمی کردی . -من ;/; اولا که نیمه بر هنه بودم . در ثانی نباید کاری می کردم که اونا مشکوک می شدند . اونا تو رو می کشتند . دیوونه فکر کردی برای چی تو رو به گروگان گرفتند . فقط به این خاطر که منو بکشونن اینجا و موفق شدن . من باید خونسردی و بی خیالی خودمو حفظ می کردم . هر قدر حساسیت بیشتری نشون می دادم اونا بیشتر شک می کردن . در حالی که من این طور نمی خواستم . -من با تو میام شیما . توخیلی کلکی . می خوای تنهایی صاحب همه چی بشی . -بهزاد این طور نیست من نمی تونم خیلی چیزارو بهت بگم . تازه اگه هدف من منافع مالی بود من تو رو شریک خودم می گرفتم . فکر نکن که دوستت ندارم . فکر نکن که وقتی که بهت گفتم که دوستت دارم خیلی چیزا رو فراموش می کنم . نه من اون قدر ها هم نامرد نیستم . -تو دیگه اون بهزاد سابق نیستی . دیگه دوستم نداری . می دونم دیگه دوستم نداری . عیبی نداره . من فقط نمی تونم مرگ تو رو ببینم . نههههههه خدای من . بیا فرار کنیم . مثل این که گیر افتادیم . یک لحظه غفلت من و اینجا موندن باعث شدکه صنوبر رو نجاتش بدن . من همه اینا رو از مانیتوری که در فضای اتاقک کار گذاشته بودند به خوبی می دیدم . -نمی دونم مسیر ما کجاست . لعنتی .. بیا از این طرف در بریم . نمی دونم ما رو به کجا می رسونه . من فقط یک اسلحه دارم . اگرم کشته شم دلم می خواد کنار تو بمیرم . این جوری بهتره . اگه می تونی اخماتو وا کن . اگه اینجا رو هم ترک کنی من خوشحال تر میشم . -میگی من ترکت کنم . تویی که جونمو نجات دادی ولت کنم بری ;/; -چه اشکالی داره ! -این نامردی میشه -این نامردی نمیشه که وقتی بهت میگم دوستت دارم و حاضرم کنار تو بمیرم اون وقت هنوزم طوری بهم نگاه می کنی که فکر می کنی بهت خیانت کردم . نکنه انتظار داشتی با صنوبر ور نمی رفتم . نباید اونا رو معطل و سر گرمشون می کردم ;/; -شیما تو چقدر حرف می زنی نگاه کن دارن بهمون می رسن . تو اگه می خواستی یه پلیس باشی یا صد دفعه لو رفته بودی یا تا حالا صد بار خودت رو به کشتن می دادی . -ولی در عوض جون اونایی رو که از خودم و زندگی خودم بیشتر دوست دارم نجات می دادم … ادامه دارد .. نویسنده … ایرانی