لیتلگرلِ شیطون
این داستان واقعیت ندارد!
ژانر:BDSM
لطفاً اگر به داستان هایی با ژانرِ BDSM علاقه ندارید،این داستان رو نخونید.
با خشونت ذاتیش روی تخت پرتم کرد؛
از دردی که توی ناحیهی کمر و ستون فقراتم پیچید،نالهی ریزی کردم.
بدون هیچ واکنشی شورت و سوتینِ سفیدم رو در آورد.
دستها و بعد پاهام رو با طنابِ نازک ولی محکمی،بست.
آروم و نوازش وار دستش رو بین شیارِ کصم کشید و با انگشت های کشیده و داغش چوچولم رو مالید.
آهی کشیدم،دمای بدنم داشت میرفت بالا و خیس کرده بودم.
انگشتِ خیس شده از آبم رو روی لب هام مالید و با خشونت فرو کرد توی دهنم؛
آروم و عمیق انگشت هاش رو میک زدم.
یه نیشخند زد و انگشتهاش رو از دهنم بیرون کشید.
دوتا گیرهی کوچولو که قبلا هم دردش رو چشیده بودم
و به خوبی باهاش آشنا بودم رو از روی عسلی برداشت.
یکی از گیره های قرمز رنگِ دردناک رو روی ترقوهام گذاشت ، آروم و با لطافت روی پوستِ اطرافِ سینه و ترقوهام طرح های خیالی کشید؛
بخاطر سردی و حرکت آروم گیره روی پوستم،لرزِ کوتاهی کردم و به حرکات دستش خیره شدم.
ددی چونهام رو توی دستاش اسیر کرد و بهش فشارِ ریزی آورد؛به چشم هاش نگاه کردم که با صدای آروم و پرجذبهای گفت:
+کوچولوی من مگه قرار نبود به پلاگ ویبراتور دست نزنی تا وقتی که من بیام؟!
-بله ددی ولی مَـ…
+هیـــش!
با بغض نگاهش کردم،گیرهی توی دستش رو به نیپلم وصل کرد که با درد گفتم آخ!
بدون اینکه چیزی بگه گیره دوم رو هم وصل کرد.
اشک توی چشم های قهوهایم جوشید،از درد پلکهام رو بستم که یک قطره از اشک هام روی گونم غلتید و تا چونهام یک رَدِ خیس از خودش به جا گذاشت و بعد دیگه حسش نکردم…
با صدایی که میلرزید گفتم:
-ددی ببخشید،ولی تمرکزم رو به هم میزد و من باید تا آخرِ امشب متنِ پروژهام رو کامل تایپ میکردم.
زیر چشمی به صورتش نگاه کردم تا تاثیر حرف هام رو ببینم،که با نگاهِ سرد و خشکش مواجه شدم؛
زمزمه کرد:
+لیتلگرلِ بد
و بعد با صدای واضح و محکمی ادامه داد:
+کامل روی تخت دراز بکش.
و رفت…
با چشمای ترسیدهام به مسیرِ رفتنش نگاه کردم،امیدوار بودم تنبیهِ بدی در انتظارم نباشه چون هنوز ردِ دست های قوی و خشنش روی سینه های کبود شدهام به خوبی مشخص بود.
صدای قدم هاش،که نزدیک اتاقِبازی میشد رو میشنیدم.به درِ اتاق خیره شدم که یهو باز شد و ددی با چندتا وسیله که با همهشون حداقل یکبار تنبیه شده بودم ،وارد اتاق شد.
با چهرهای خونسرد و لحنی بیخیال گفت:
+خب کوچولوی ددی،آمادهای برای تنبیه؟
نگاه کوتاهی بهم انداخت و درحالی که شمع ها رو روشن میکرد ادامه داد:
+البته که فسقلیِ بابایی آمادهس؛
خب بهم بگو ببینم کدوم یکی از این شمع هارو دوست داری؟هوم؟
با لحنی عاجز و درمونده گفتم:
-ددییی شمع نـــه
+ساکت!گفتم کدوم یکی رو دوست داری؟!
-شمعِ صورتی و سفید.
با قدم های محکم اومد کنارم ایستاد و با دست های مردونهاش صورتم رو نوازش کرد.
مسخ شده بهش نگاه میکردم که با سوزش پوستِ شکمم بلند گفتم:آییییی!
انگشتِ اشارهاش رو روی لبام که از استرس خشک شده بود،گذاشت و شمعِ سفید رو به شکمم نزدیک تر کرد،اونقدر نزدیک که میتونستم کاملا شعلهای شمع رو حس کنم.
بعد از 2 دقیقه پارافینِ آب شدهی شمع صورتی هم شروع کرد به نقش بستن روی پوستِ سرخِ بدنم.
دیگه مثل ثانیه های اول با ریختن هر قطره از شمع روی بدنم، از جا نمیپریدم و خودم رو منقبض نمیکردم.
قفسه سینه و شکمم سِر و بیحس شده بود؛
ولی با این حال اشک های من بند نمیومد و بالشِ زیرِ سرم نمدار و خیس بود.
بعد از گذشت دقیقههایی که هر لحظهاش پر از درد بود، بلاخره شمع ها کاملا آب شدن و دیگه اثری ازشون توی دستهای ددی نبود.
آروم هق هق کردم که ددی گفت:
+گریه نکن جوجه تو که نمیخوای یه شمع جدید روی بدنت آب شه؟
آهسته سرم رو به معنیِ نه بالا انداختم که گفت:
+بشین روی تخت،سریع!
بعد از اینکه نشستم،کمربندش رو باز کرد و شلوارش رو درآورد.
اشاره کرد که با دندون شورتش رو در بیارم؛
به سختی شورتش رو کشیدم پایین.
با صدایی خشن گفت:
+ساک بزن برام،یالا دختر کوچولو
-چشم بابایی
با دست هایی که بسته شده بود،کیرش رو گذاشتم توی دهنم و سرش رو میک زدم.
تمام تمرکزم رو گذاشته بودم رو اینکه یه وقت دندون نزنم و ددی رو عصبی نکنم.
کم کم کلِ کیرش رو توی دهنم جا دادم و براش با اشتیاق میخوردم.
کیرش رو از توی دهنم درآوردم و خایه هاش رو لیس زدم و بوسیدم؛
با این کارم لبخندی از سر رضایت و آهی از سرِ لذت کشید که دوباره کارم رو تکرار کردم؛
سرم رو به پایین تنهش فشار داد و گفت:
+آه بیبیگرل کیر ددی رو بخور!
و دوباره کیرش رو توی دهنم کرد،اما ایندفعه خودش توی دهنم تلمبه میزد.
با دستای قویش سرم رو گرفته بود و محکم و وحشیانه کیرش رو توی دهنم عقب و جلو میکرد.
اونقدر این کار رو کرد که در نهایت با آهی عمیق توی دهنم ارضا شد.
آبش که توی دهنم خالی شد کیرش رو کشید بیرون و با کیرِ نیمه بیدارش چندبار به صورتم ضربه زد،
و توی چشم هام خیره شد و با لبخند گفت:
+باید شیرهی وجود ِ بابایی رو تا قطره آخر بخوری خوشگلم،فهمیدی؟!
صدایی به معنی فهمیدن از خودم درآوردم و تمامِ آبش رو قورت دادم؛
توی لحظهی آخر یک قطره از آبش از روی لبم چکید روی ممههای اناریم، که با انگشتِ کوچولو و ظریفم اون رو از روی سینههام جمع و انگشتم رو کردم توی دهنم و با ملچ و ملوچ خوردمش که ددی تک خندهای کرد و آروم توله سگی نثارم کرد .
چند دقیقه بعد تازه درد و سوزش شکم و سینه هام شروع شد.
با بغضی آشکار رو به ددی کردم و گفتم:
-ددی درد دارم،شکمم داره میسوزه.
با لبخندِ کمرنگی که روی لبهاش نقش بسته بود،لب زد:
+دخترِ لوسِ بابایی
گیره های زجرآور رو از نیپل هام جدا کرد و کنارم نشست و آروم نوازشم کرد.
چشمهام خمار شده بود که حس کردم دیگه نوازشم نمیکنه؛چشمهام رو باز کردم که دیدم داره از اتاق خارج میشه.
صداش زدم که برگشت و نگام کرد و گفت:
دارم میرم برات کِرِمِ ضدالتهاب و پماد سوختگی بیارم
و رفت.
بعد از چند دقیقه بلاخره وارد اتاق شد،اومد سمتم و یکی از دستهاش رو انداخت زیر زانوهام و دیگری رو گذاشت زیرِ گردنم و آروم بغلم کرد؛
دست هام رو دورِ گردنش حلقه کردم که خم شد و نوک دماغم رو کوتاه بوسید و حلقهی دست هاش رو دورِ تنم محکمتر کرد.
وارد حمام شدیم،من رو گذاشت توی وان که از سرد بودنِ آب پریدم بالا و جیغ کشیدم.
خواستم از وان بیام بیرون که با تشر و اخم اسمم رو صدا زد و گفت:
+باید توی آب سرد بمونی تا بشه پارافین های خشک شدهی روی بدنت رو راحت جدا کنم،تو که نمیخوای برای جدا شدنش هم درد بکشی؟میخوای؟!
آروم لب زدم:
-نه ددی
+خوبه،حالا آروم توی وان دراز بکش.خودت رو منقبض نکن و ریلکس باش.
-چشم ددی
بعد از چند دقیقه دمای آب برام عادی شد که ددی هم وارد وان شد،آروم من رو بلند کرد و نشوند روی پاهاش.
گرمیِ بدنش بهم حس خوبی میداد؛
آروم دمِ گوشم پچ زد:
+خوشگلِ بابایی دوست ندارم دیگه ازت نافرمانی ببینما،باشه؟!
-باشه ددی قول میدم
+آفرین موشموشیه من.
و آروم دستش رو رسوند به پایینتنهام؛
بدون هیچ خشونتی کشاله ران و کصم رو مالید و ماساژ داد،که خیلی زود خیس کردم.
آروم ناله کردم و اسمش رو صدا کردم :
-آههه ددی
+جانِ ددی جوجه؟
-ددی لطفــاً!
+لطفاً چی کوچولو؟
کلافه شده بودم و حرکات آرومِ دستش باعث میشد تمرکز نداشته باشم،دلم میخواست هرچه سریع تر ارضام کنه.
پس با لحنی کلافه و عاجزی گفتم:
-اووم ددی ارضام کنید،خواهش میکنم!
مردونه خندید و گفت:
+بیبیگرلِ هاتِ من
و بعد همونطور که توی وان دراز کشیده بودم انگشتِ فاکش رو کرد توی کصِ داغم که تند تند نبض میزد.
با عقب و جلو شدن انگشتش توی وجودم چشمام خمار شد و نالهوار گفتم:
-ددی تندتر آههه
ددی به انگشتهاش سرعت بخشید و همزمان توی گوشم حرف های تحریک آمیز میزد.
بعد از 5 دقیقه ماهیچه های شکم و کشاله رانم منقبض و به ارگاسم رسیدم.
نفس آسودهای کشیدم و بدنم رو بهش فشردم.
بدون هیچ حرفی شونهام رو بوسید و بعد همونطور که توی بغلش بودم شروع کرد به کَندَنِ پارافین های خشک شده.
وقتی کارش تموم شد بدنم رو کامل شست و به موهام شامپو بچهی موردعلاقهم رو زد،و موهام رو آب کشید.
خودش هم یه دوش سریع گرفت و اومد سمتم؛
حولهی روبدوشامبرِ زردِ عروسکیم رو تَنَم کرد و دوباره من رو توی بغلِ گرمش گرفت و به سمت اتاق خواب رفت.
من رو نشوند روی صندلیِ میز توالت، سشوار رو روشن کرد و شروع کرد به خشک کردنِ موهام.
ستِ آبیِ روشنم رو تنم کرد و بدنِ خسته و بیجونم رو گذاشت روی تخت.
خودش هم روی تخت خوابید و آغوشش رو برام باز کرد،آروم توی بغلش خزیدم که دست های گرم و مردونهش رو دور تنم پیچید.
همزمان که با سرِ انگشت هاش پهلو و کمرم رو نوازش میکرد،سرش رو فرو کرد توی گردنم،عمیق بوسید و پچپچوار زیرِ گوشم گفت:
_دوست دارم کوچولویمن!
پایان
نوشته: لوسی