نایلونهای خرید رو دست به دست میکنم تا توی جیب شلوارم دنبال کلید بگردم و هر بار ساعت پنج که تعطیل میشم و از سر کوچه خرید میکنم تا به در خونه برسم، مدام این فکر تو سرم میچرخه که همین دوتا نایلون خرت و پرتی که خریدم پونصد هزار تومن شده و ده سال پیش همین دوتا نایلون پنجاه هزار تومن بوده و دو تا ده سال قبل پنج هزار تومن و… اما کلید رو که توی قفل در میچرخونم صحنهای که انتظارش رو دارم دوباره روبروم تکرار میشه، چشمای زهرا گوشههاش از خنده چین میخورن و نه به تلویزیون توجه دارن و نه تو آینه به خودش نگاه میکنن، انگار که از صبح از جاشون تکون نخوردن و انتظار منو میکشن. لبخندی که کشیده میشه و برق دندونهای مرواریدش رو بیرون میریزه جای هزار تا سلام رو میگیره و بدون مقدمه شروع به حرف زدن میکنه.
-ببین چی پیدا کردم.
+چی پیدا کردی؟
-بیا…
مهلت نمیده کیفم رو زمین بذارم و تک دکمهی کتم رو باز کنم و چند بار دیگه صدام میزنه و به طرفم میاد و مجبور میشم آستینهای کتم رو توی مسیر آشپزخونه به سمت قابلمه در بیارم، وگرنه مثل همیشه چارهای نمیمونه جز اینکه بیاد از مچ دستم بگیره و منو بکشونه به سمت چیزی که میخواد بهم نشون بده. میز آشپزخونه که از قبل چیده شده و یه کاسه سالاد شیرازی که با سبزیجات خشک معطر تزئین شده رو دور میزنم و به این فکر میکنم که این زن از سادهترینها هم میتونه بهشت کوچیکی درست کنه که چند ساعت هم که شده منو از جهنمی که توش بودم بیرون بکشه و صبح بعد دوباره برم گردونه توی همون جهنمی که بودم.
-بیا… بیا… بیا…
در قابلمه رو باز میکنه و بخار داغ مثل شروع یه رویا از اطراف محو میشه و هیبت سبز رنگ پلویی، ته غار خودنمایی میکنه. من که نمیدونم باید انتظار چی رو داشته باشم، سرم رو خم میکنم و نگاه پرسشگری به چشماش حواله میکنم. چشمهای زهرا برای چند لحظه از تعجب گرد میشه و بعد دوباره چروک زیبایی به گوشهی چشمهاش برمیگرده و با صدای بلند فریاد میزنه.
-کلم سر پیدا کردم!
+کلم سر دیگه چیه؟
-هی میرفتم این بازار، اون بازار، میگفتم کلم سر میخوام، نمیفهمیدن چیه. الان فهمیدم اینا بهش یه چیز دیگه میگن… کلم قمری… یه چنین چیزی…
دست به سینه میایستم و لبخندم رو نگه میدارم. بالاخره ذوق زحمت این همه تلاش برای پیدا کردن کلم سر تو بازار به چند لحظه خندیدن باید جبران شه.
-بالاخره یه کلمپلوی اصل درست کردم!
در قابلمه رو که بست، فکر کردم شاید اجازهام برای رفتن صادر شده و به سمت چوب رختی میرم تا کتمو آویزون کنم ولی هنوز مغزم آماج تیر سوالاتی میشه که از پشت سرم پرتاب میشن.
-کوبیدن ساختمون چی شد؟
+هنوز مخالف داره.
-کی؟ حجتی اینا؟
مجبورم دکمههای پیراهنم رو، رو به آشپزخونه باز کنم که حداقل بتونم صورت ضاربم رو، که حالا مشغول ریختن دوغ توی پارچه، بهتر ببینم.
+نه… اونا موافق بودن از اول. فقط واحد سه مونده.
-با یه مخالف نمیشه کار رو شروع کرد؟ نمیتونین ازش شکایت کنین؟
+شکایت چرا؟ حرف میزنیم حل میشه ایشالا.
-با یارو حرف زدین نگفت هر خونهای چند متر میشه؟
دکمههای آستین سختتر باز میشن و شکنندهترن ولی اگه الان بازشون نکنم، زهرا باید موقع شستن و اتو کردن همین سختی رو متحمل شه و بعد بخاطرش ساعتها مرثیهسرایی کنه.
+معلوم نیست.
-هروقت موقعش شد برو ببین میتونن دوخوابهش کنن یا نه…
+اونا رو که معمار طراحی میکنه. نترس، نشد هم من خودم برات با پارتیشن یه اتاق اضافه در میارم.
-نه… من برا اون نمیگم که…
در حالی که نیتش رو تکذیب میکنه گوشههای لبش به گونهش نزدیکتر میشن.
+دیواراشم آکوستیک میکنم که شما راحت بری توش کار کنی.
همین جملهام کافیه تا لبخندش توی هوا ول شه و خندهای شیرین رو به اطرافش پخش کنه. ولی من فرصت نمیکنم از این شیرینی بچشم و به تنها اتاق خوابمون میرم تا با برآمدگی رو به رشد زیر شلوارم که با کنار رفتن لبههای پیراهنم مشخص شده، کنار بیام.
+نخیر…
مثل اینکه رفع نمیشه این غده… یا حداقل اینجا نمیشه.
دستهامو توی روشویی میشورم و سرآستینهای خیس و آویزون پیراهنم که تلو میخورن، صدای مادرم توی ذهنم تکرار میشه که: «هیچ عیبی نداره پسرم… لازم نیست خجالت بکشی. ولی یادت باشه دستاتو قبل از این کار خوب بشوری!» و با این یادآوری پیش خودم، بیشتر خجالت میکشم. آب سردی به صورتم که سرخ شده میزنم و هر بار توی آینه نگاه میکنم که…
+نچ…
نه! تغییری نکرد. گوشهام رو که از صورتم رسواترن تو مشتهای خیسم میگیرم و حرفهای مادرم توشون زنگ میخوره: «ولی این حرفا رو جایی نزن! مردم فکر میکنن عیب و ایرادی داری.» من که حرفی نزده بودم… احتمالا همین گوشها لو ام دادن که از اولش بدون هیچ حرفی فرهاد فهمیده بود. هردومون فهمیده بودیم که عیب و ایرادی داریم. زهرا هم تا الان باید فهمیده باشه. چطور میتونه نفهمیده باشه وقتی بعضی از روزا با چند دقیقه یا حتی چند ساعت تاخیر به خونه میرسم؟ شاید فکر میکنه تو ترافیک گیر کردم. یا همون دوتا نایلون خریدی که موقع ورودهای تاخیریم به دست میگیرم، توجیهش میکنه؟ برمیگردم سمت توالت فرنگی و به کلمپلویی فکر میکنم که توی قابلمه بود و الان احتمالا تو دیس نشسته و بخار ازش بلند میشه. در کاسهی توالت رو میبندم و میشینم و به برجستگی بلاتکلیفی خیره میشم که نه قصد نشستن داره و نه وقت بلند شدن.
قبل از اینکه بتونم تصمیمی بگیرم، دستم با چند حرکت کمربند و دکمه و زیپ شلوارم رو باز میکنه و من برای اینکه کارشو راحت کنم کمی خودم رو به سمت بالا میکشم. با یه حرکت برجستگی بیرون میاد و ملتمسانه به من نگاه میکنه و من که نمیدونم باید همهی این تقصیرها رو خودم گردن بگیرم یا شرایط جامعه رو هم شریک بدونم، بجاش یقهشو میگیرم و ازش میخوام خودش یه جوری مشکلشو برام حل کنه. چند بار گردنشو تو مشتم میگیرم و تکونش میدم ولی تنهایی کاری ازش بر نمیاد… باید فکر کنم!
باید به زهرا فکر کنم که وقتی میرم بیرون در حالی که غر میزنه: «چرا دیر کردی؟» و «غذا سرد شده…» گوشهی چشمهاش هنوز لبخند میزنن، ولی به جاش به فرهاد فکر میکنم که با اینکه خودش اصرار کرده تا آخرش برام بخوره، توی چشماش اشک نم میزنه و به بوسیدنش ادامه میده. به صدای آه گفتنهای زهرا فکر میکنم که وقتی هر کدوم از اون انارهای رسیدهشو با دستهام فشار میدم از عمق سینهش بلند میشه و صدای آههای فرهاد وقتی با دوتا گردوی چیده نشدهی روی شاخهش، توی یه دستم بازی میکنم، توی گوش دیگهم میپیچه.
وجدانم زودتر از موقعش بیدار میشه و یادم میاره که زهرا اولین زنی بوده که تو زندگیم دیدم، ولی فرهاد هم از وقتی دیدمش تنها مرد زندگیم شده بود. اینکه زهرا از وقتی که ازدواج کردیم، مثل یه مرد کنارم ایستاده، کار کرده، حتی شلوار جینی هم که موقع کار میپوشه مردونه است، و فقط کافی بود وقتی داشتم برای فرهاد میخریدمش به مغازهدار بگم از همین مدل دو سایز کوچکترش هم بده… فرهاد هم تمام مدت کنارم مونده، حتی وقتی که خونوادهم میخواستن زنم بدن… و حتی شب اولی که این بیصاحاب بلاتکلیفی که الانم خوابیده، بلند نمیشد تا باری که دوتا خاندان رو دوشش گذاشتن رو درست به مقصد برسونه و فرهاد با یه تلفن قضیه رو حلش کرده بود. حلش کرده بود ولی بعد تا سه ماه جواب تلفن نمیداد.
زهرا منطقیتر بود و با اینکه این ازدواج سنتی بود و به اصرار خانوادهها، نه فقط اون سه ماهی که فرهاد از زندگیم محو شده بود، بلکه سه ماهههای بعدش هم مثل خوشبختترین زنی که به عشقش زندگیش رسیده، تحت هیچ شرایطی لبخند رضایت از روی لبش محو نمیشه. فرهاد ولی جای هر دوشون احساسی عمل میکنه، مثل این دفعهی آخری که گفته بود چجوری از هر دوشون استفاده کردم. ولی چرا الان که لازمشون دارم، نمیتونم از هیچ کدومشون استفاده کنم؟ چرا حالا که از همه چی جفت آفریدن، من نمیتونم جفتشونو داشته باشم؟ حالا که میتونم خونهی قدیمی رو بکوبم و دو خوابهش کنم، چرا فرهاد نمیتونه مثل زهرا یکی از این اتاقها رو برای خودش داشته باشه؟
از فکر اینکه چطور هردومون ناکام موندیم، دست از سرش برمیدارم و دست تمیزمو توی موهای سرم میکشم و ملافهی سفیدش رو روش میکشم و با زیپ و دکمهی باز، دوباره دستهام رو تمیز میشورم تا به بهشت موعودم برگردم و از مواهب زناشوییم بهرهمند شم.
-چقدر طولش دادی؟ نکشیدم تا بیای. حیفه این غذاست که سرد، سرد خورده شه.
+داشتم فکر میکردم.
زهرا شروع به کشیدن پلو میکنه و بوی برنج گرم هم نمیتونه منو از فکری که از توالت سر گرفته بودم بیرون بکشه.
+میگم… اگه دو تا اتاق بهمون بدن، میتونیم یکی شو بدیم به فرهاد؟
دوباره خندهی مرواریدی زهرا ولی این بار بالای سرم، برق میزنه و نورش منو از تو فکر و خیالام به بیرون پرت میکنه.
-فکر نمیکردم اینقدر پسر دوست باشی. حتما اگه دختر شد هم میخوای اسمشو بذاری فرناز؟
+نه، اگه دختر شد تو انتخاب کن.
نوشته: farzad(x)