بلایِ کون
لنگای درازش رو دراز کرده روی نیمکت و لیوان آب زرشک نصفهش روبروش و سرش توی گوشیش و حواسش توی هپروتی که مطمئنم اگر کلاغ از بالای درخت برینه توی لیوانش، عمرا ملتفت بشه. راستش دعا هم میکنم که همچین اتفاقی بیفته. آقای معتمد؛ آقای همچی تموم؛ آقای دانشگاه امام صادقی؛ آقای نمایندهی مجلس آینده؛ آقای گلپسر نمونهی الگو … شاید نمیدونه تموم این اعتباری که توی خونوادهمون سرهم کرده، به یه اشارهی من بنده که بزنم همهی کاسه کوزهش رو به هم بریزم. که اینطور خونسرد و بیخیال نشسته روبروم. شایدم میدونه؛ حتما باید بدونه. حداقل حدسهایی میزنه و داره ایطوری نقش بازی میکنه. صداش میزنم: «خب؟» به این عالم برمیگرده و ابروش رو بالا میده: «خب چی؟ تو گفتی بیام پارک کارم داشتی.» ملودی ویالون قشنگ آهنگی که بسیار به گوشم آشناست از گوشیش بلند میشه. یه قلپ از آب زرشکم میخورم و ادامه میدم: «داداشمو ندیدی دیروز؟»
در اصل نباید دیده باشن همدیگه رو. مکالمه دیروزم با فرید رو یادم میاد. توی ماشین نشسته بودیم که منو برسونه دانشگاه. بهش گفتم: «شنیدی عمو اینا برا یاسین رفتن خواستگاری؟» با همون لحن طعنهوار همیشگیش که متنفر بودم جواب داد: «تو رو سننه؟» انتظار داشتم اینطور جوابمو بده. ولی بازم ناراحت شدم و هیچی نگفتم. ادامه داد: «بله مامان گفت بهم. تو از کجا شنیدی؟» گفتم: «به منم مامان گفت پریروز.» متوجه نیشخندش شدم. میتونست هرچقدر دلش خواست نیشخند بزنه؛ مهم نبود برام. سکوتم که ادامه دار شد خودش دوباره سر صحبت رو باز کرد: «ناراحتی؟» پرسیدم: «بابت چی؟» با همون نیشخند جواب داد: «دلت نمیخواست بیاد خواستگاری تو اول؟» شونه بالا انداختم و گفتم: «میومد هم قبول نمیکردم.» قهقههش بلند شد. عصبانی شدم و گفتم: «چیز خر. به چی میخندی؟» طفره رفت و پرسید: «مامان که بهت گفت چیز دیگه ای نگفت؟» جوابش رو ندادم. ولی خوب یادم بود چیا گفته.
حین سریال کسشر ترکی نگاه کردن و چایی هورت کشیدنش، بدون اینکه کسی ازش چیزی بپرسه، خودش مثل رادیو ساعتی شروع کرده بود به حرف زدن: «میدونستی عموت اینا برا یاسین رفتن خواستگاری؟ زن عموت به عمهت گفته اونم به بابات گفته بابات صبح داشت به من میگفت. نامردا یه خبر ندادن یه تبریکی بتونیم بهشون بگیم. چیه ترسیدن ناراحت شیم که چرا اول نیومدن خواستگاری دخترعموش؟ خب میومدن چی میشد مگه؟ فریده دختر به این خوبی. کار نداره که داره. تحصیل کرده نیست که هست. سر به زیر و کدبانو و خونه دار نیست که هست. خدا رو شکر از بر و رو هم خدا براش کم نذاشته. انگار حالا یه سال بزرگتر بودن چه مسئله مهمیه که نگفتن با خودشون حالا فامیل آشنا صد برابر از غریبه بهتره که همدیگه رو بهتر میشناسیم و بزرگ شدن با همدیگه و بهتر کنار میان با هم و چشممون به چشم هم میفته و رفتن خواستگاری صد پشت غریبه. عه عه عه عه پسر به این خوبی نگفتن با خودشون غریبه غریبه اس ممکنه دو روز دیگه آبشون تو یه جوب نره با خونواده هه و بعد خدا میدونه چی به سر پسر دست گلشون بیاد خداوکیلی.» بعد رو کرده بود به من و ادامه داد: «تو نمیتونستی یخورده مث فریده باشی؟ ایقد ولنگار و بیخیال و بیخاصیت بودی که یبار نشد حتی به چشمشون بیای که بلکم برا پسرشون نشون نخواستیم کنن حداقل درنظرت بگیرن. پسره تو این سن داره دکتری میخونه و تو هنوز کارشناسیتم تموم نکردی. هی هرترم هرترم مشروط و افتاده و یه هنری نشون ندادی از خودت که به چشم یکی بیای. بخدا یاسین حیف بود. بخدا دخترا همسن تو دارن بچه دومیشونو تر و خشک میکنن و تو نشستی اینجا بیهنر و بیخاصیت مایه دق من خیار پوست میگیری؟ د آخه خنگ خدا میخوای پوست خیار رو بخوری دیگه برا چی پوستش میگیری؟ دلت درد میگیره خیر ندیده.»
منم با دهن باز و پوست خیاری که ازش آویزون مونده بود، خیره مونده بودم به پایه میز که چی شد اصلا که الان خیار خوردن من شد موضوع بحث! من کی علاقهای به یاسین که هیچی، به ازدواج نشون داده بودم که الان بدهکار باشم که چرا عمو اینا منو نخواستن برا پسرشون. نه که همیشه خیلی هم خوشم میومده از قد دراز و عصابهکونرفتهاش که هیچکس رو آدم حساب نمیکرده. مثلا پدر و مادرم فکر میکردن خودشون آبشون با این بشر توی یه جوب میرفت؟ میدونم که نمیرفت. یارو خدا رو بنده نیست، بعد بیاد داماد اینا بشه که صبح تا شب نق به جونش بزنن؟ بماند که هرچقدر هم آقامنش نشون داده باشه پیش همه، اینطور افراد پیش کسایی که کمتر از همه جدی گرفته میشن، بیشتر خود واقعیشون رو نشون میدن. توی مورد یاسین، من اون آدم جدی گرفته نشده بودم؛ که میدونستم چقدر با اونی که پیش خونواده و در و همسایه نشون داده متفاوته. ولی خب، هیچکس من و حرفام رو جدی نمیگرفت؛ که بخوام پتهاش رو روی آب بریزم. برای همین تلاشی هم نمیکردم و همین باعث میشد بیشتر و بیشتر خوبیاش رو توی سر من بکوبن. حرفهای فرید توی ماشین هم به همین منظور بود.
سوال فرید رو به خودش برگردوندم: «به تو چیا گفت مگه؟» با همون نیشخند اعصاب خورد کنش گفت: «دلت نمیخواد بدونی.» با بیخیالی گفتم: «چُم. مهم نیس.» ولی دلش میخواست بیشتر بچزونه منو. ادامه داد: «اگه واقعا نمیدونستی الان از فضولی میمردی که بگم بهت. حتما میدونی که مهم نیست برات!» دهنمو باز کردم که بتوپم بهش ولی بیخیال شدم. نقشهام رو باید عملی میکردم که که اینقدر کار درست بودن یاسین رو توی سر من نکوبن. به فرید گفتم: «داداشم، یه خواهشی بکنم ازت؟ سوال نپرسی فقط» از لفظی که بکار بردم تعجب کرده بود. روش رو برگردوند سمتم و با نرمیای که ازش بعید بود، پرسید چی. یه پاکت رو از کیفم در آوردم و گذاشتم جلوی فرمون و گفتم: «اینو امروز عصر سر ساعت 5 برسونی به دست یکی. و نپرسی چرا.» پرسید کی؟ گیر دادم تا قول داد که چیزی نپرسه. گفتم «ببر آپارتمان یاسین. حتما حتما بدی دست خودش. سر ساعت پنج. لطفا.»
اسم یاسین که از زبونم بیرون اومده بود، چشماش چارتا شد و نزدیک بود ماشینو بکوبونه تو کون نیسان آبی جلومون. از بین بوق و فحش رانندههای کناری، تتهپتههای زبونش رو متوجه نمیشدم؛ اما از چشمای گرد شدهش هزارتا سوال رو میخوندم که آیا چی بین من و یاسینه و چی توی پاکته و چرا ساعت پنج و … ولی دستم رو بردم بالا و گفتم: «قول دادی نپرسی چیزی فرید. قول مردونه دادی.» دهنش بسته شد. دلم براش سوخت! میخواستم بگم بهش که هیچی بین من و یاسین نبوده هیچوقت، توی پاکت هم یه مقوای سفید چهارتا شدهاس. و فقط مهمه که سر ساعت پنج در آپارتمان یاسین رو بزنه و در باز شه. اصلا لازم نبود که خود یاسین رو ببینه یا یاسین فرید رو ببینه.
اگه همهچی طبق نقشه پیش رفته باشه، اصلا نباید دیده باشن همدیگه رو؛ قیافهی بیخبری که به خودش گرفته هم ممکنه واقعی باشه. خودم هنوز از دیروز با فرید حرف نزدم؛ میخواستم ببینم واکنشش چطوری قراره باشه. با چهره بیحس بهم خیره است و فکر میکنم باز رفته توی هپروتش. میگم: «با تو ام پسر عمو. لایق جوابتم نیستم؟» نیشش باز میشه: «شما که تاج سری. لیاقتتم خیلی بهتر از امثال منه.» عصبانی میشم. همینم مونده دیگه خود یاسین بخواد متلکِ اتفاقِ نبوده و نیفتاده رو بارم کنه؛ همین انتظار کشیدن من برای خواستگاریشون. حوصلهی بحث ندارم. اگه انکار کنم در بدترین حالت باور نمیکنه و دستم میندازه، در بهترین حالت هم خودش میدونه که حرف مفته ولی بازم دستم میندازه. برای همین کوتاه میام و میگم: «دیروز قرار بود بیاد رودررو تبریک بگه بهت. دیشب خونمون بود گفت دیدهدت و کلی هم خوشحال شدی بابتش و تعارف بار هم کردین و ازین حرفا.» حرفی برای گفتن نداره. یه “واقعا؟” خیلی آهسته ازش میشنوم و با لبخند ملیح سر تکون میدم. باز هم ساکت میمونه و نهایتا میگه: «خب اگه خودش رو دیدی و بهت گفته همچی رو، دیگه چرا از من میپرسی؟» این بار من ساکت میمونم. نگرانی رو توی نگاه و ابروهای پاچهبزیش حس میکنم. «چرا اینجاییم ثمین؟ منتظر چی ایم؟»
منتظر فاطیما هستیم! دختر رشید و رعنای کلاسمون که پسری نبود و نمیشناختم که تو کف اندامش نباشه. دختری که وقتی که کنار من میایستاد، نه فقط از نظر قد و قیافه که اخلاق و رفتار هم برای کسایی که دوتامون رو میشناختن، دوتا قطب کاملا متضاد بودیم و باعث تعجبشون میشه که چطوری رفیق جینگ همدیگهایم. حتی برای خودم هم سوال بود؛ و هست! یکی خوش اندام و بلند قد و رسمی و مودب و منظم و وسواسی، اونیکی، یعنی من، قد کوتاه و تپل و بیفکر و دست و پا چلفتی و شلخته. “اسپنسر و هیل” بودیم دوتایی. دوستیمون هم از همین خنگبازیهای من شروع شد. که یکی از استادها که میدونست این بشر چقدر بین پسرها و حتی دخترها محبوبه، برای جلوگیری از داستان هندی شدن کلاسهاش و دانشجوهاش، شایدم بخاطر این که فاطیما رو برای خودش میخواست و من آخرین شخصی بودم که ممکن بود مخش کنم و از دست استاد نامحترم بپرونمش، منی که همه ازم فراری بودن رو باهاش همگروه کرد.
وانگهی توی اون پروژه به قدری خنگ بازی در آوردم و خرابکاری کردم که نمرهی خودم به درک اسفل، نمرهی فاطیما و بقیه کلاس و معدل کل دانشکده و حتی رتبه دانشگاه توی رده بندی جهانی رو کشیدم پایین. بعد ازون، محراب فاطمیای لازم بود که لیچارهای روز به روزی که فاطیما به شوخی و جدی بارم میکرد رو حمل کنه. که آخرش هم طاقتم طاق شد و بهش گفتم گاییدی دختر ول کن، با چندین و چند تا فحش و دری وری دیگه به خودم! که شاید دلش بسوزه بیخیال بشه. که با پاسخش مات موندم: «جوووون میخوای واقعا بگامت که فرقشو بفهمی؟» و بعد از خندیدنِ با ناز کرشمه شتریِ بنده، گویی که انگار نه پروژهای وجود داشته و نه ریدمانی اتفاق افتاده، دختر داستان ما رفتارش با من 180 درجه عوض شد. و خندهی من بابت چی بود؟ شاید بگید به نیت عوض شدن جو، شاید بگید بخاطر انتظار نداشتن اینطور حرفی از فاطیما ، شاید بگید واکنش لحظهای و ناخوداگاه … اما درواقع هیچکدوم. خندیدم چون خودم به شدت میخاریدم براش! چون خودم هم اون نفس جندگانه رو همیشه داشتم و این حس اطراف فاطیما بیشتر خودش رو نشون میداد. شاید فاطیما هم متوجهش شده بود که اینطور حرفی بهم زد.
در نتیجه، تصورات مشترک از دوتا دختر سربهزیر و ترگل ورگل به دوتا دختر دائم الحشر، و رفتارها از مودبانهی دانشجویی به صمیمیت اروتیک تغییر کرد. از همونجا به بعد مطمئن شدم که فاطیما، تمایلات اربابانهی بسیار داره. با سابقه و تجربههای زیاد؛ با فعالیت زیاد؛ با مشتریهای همیشگی زیاد؛ چه مونث و چه مذکر. و در ادامهی همین دوستی، فهمیدم که بدن تپل و سفید من رو خیلی برای شلاق زدن مناسب میدونه. و منی هم که کلی از اینطور فانتزیها داشتم، لحظه شماری میکردم برای پیدا کردن موقعیت تجربهی چنین فانتزیای، با اولین اشارهای که بهم کرد، با سر قبول کردم و با تن زیر سلطهش رفتم.
و این یاسینخان موجه و آقامنش هم همینطور! ایشونی که از دور آدم رو به این فکر میندازه که حتما وکیل یا وزیری در حال نزدیک شدنه و از نزدیک حتی مطمئن میکنه که بله گردن کلفتی که از لای کت سورمهای تیره و یقهی بستهی اتوکشیدهاش بیرون اومده به دستگاههای بالا اتصال داره! همین یاسینی که همچنان سعی میکنه قد درازش رو صاف نگه داره و از تک و تا نیفته که نکنه گزک دست منِ فرصت طلب بده! اما دریغا که فرصت رو داده و خودش نمیدونه هنوز. من لاس زدنهاش با فاطیما رو دیدهام. پیامهایی که رد و بدل کرده بودند رو خوندهام. از تمایلش به کون دادن به زن ارباب مآب و بردگی برای یکی مثل فاطیما خبر دارم. و حتی خبر دارم که چند بار و چند جا چنین اتفاقی رو از سر گذرونده. این آخریها رو فاطیما برام تعریف کرده. اون هم با ذوق و قدرشناسی زیاد. چرا که آشنایی این دو نفر به دست من انجام شد. یا درواقع، من بودم که یاسین رو به فاطیما معرفی کردم. ولی نه به نیت خیرخواهانه. اون زمان نمیدونستم که یاسین میشه یکی از بهترین و کاردرستترین و توسریخورترین بردههایی که فاطیما میتونسته داشته باشه. فاطیمایی که به گفتهی خودش، خط قرمزش توی سختگیری به بردههاش، جونشونه!
گرچه اولین رابطهای که با هم داشتیم، اونقدری که فکر میکردم برام سخت نگذشت. بجز بستن دستها و پاهام به قلابهای سقف و کف خونهاش، که با این قدِّ کوتاه من کلی بند و روبان اضافه نیاز داشت که بتونه به سقف برسوندشون، و گیر دادن نوک سینههام و لبههای کسم به گیره رختی، که اون هم بخاطر کوچیکی نوکشون کلی زور زد تا تونست گیرشون بندازه و طی همین زور زدنهاش دوتا گیره رو شکوند، و چندتایی شلاق با طناب کنفی رشتهای، کار خاص دیگهای باهام نکرد. بقیهی زمان با هم بودنمون رو به نوازش و لاس و لیس و فرو کردن انگشت و زبون به سوراخ سنبههای مختلف بدنم ـ درحالی که من به حالت کشیده شده روی نوک پا به سقف بسته شده بودم ـ گذشت. بعدها، بعد از دو سه دفعهای که با هم بودیم، بهم گفت که اینطور رفتار کرده که سطح تحملم رو بسنجه. چه بسا که دفعات بعدی، هم شلاقش سنگینتر شد و هم به تبعهاش توهین و تحقیری که بارم میکرد. (گرچه هنوز هم درد تحقیرهای بعد از خرابکاری پروژه بیشتر میسوزوند من رو، ولی خب گذشته بود و دیگه اهمیتی نداشت.) کارمون به شمع سوز کردن بدنم و حتی رابطه مقعدی با کلکسیون دیلدوی هفتاد رنگش هم رسیده بود. که از دهنم پرید که دلم میخواد اینطور بلایی رو سر پسرعموم بیارم.
بعد از اون با پیگیریهای انجام شده از سمت فاطیما و شخص من، بصورت پیام بازیهای ناشناس توی اینستاگرام و جاهای دیگه، فهمیدیم که بله یاسینخان هم مقعدی بس تحریکپذیر داره که با گوشهچشمی به خارش میفته. و دوای خارشش هم یه میسترس خوش قد و بالاست. و ازونجا که تجربه و استعداد یاسین توی جندگی، تنه به تنهی توانایی فاطیما توی رشتهی تخصصی خودش میزد، ترکیبشون چیز مهلکی شده بود. با تعریفهایی که فاطیما برام کرده بود، یاسین یه مازوخیست به تمام معنا حساب میشد. کسی که درد و دردآورش رو میپرستید. کسی که آرزوش این بود که خود مفهوم درد تجسم فیزیکی پیدا کنه تا بتونه بهش کون بده. و اینطور آدمی رو خدا سر راه فاطیما قرار داده بود که هرچی میل و فانتزی تیره و غریبی که با هیچکس نتونسته بود تجربه کنه رو امتحان کنه. این بود دلیل قدرشناسیای که گفتم. به قدری از یاسین خوشش اومده بود که گاهی حتی به این فکر میکردم که وابسته شده بهش. گاهی حتی به مسخرگی میگفتم که “ازدواج کنید با هم؛ قیافتا که به هم میاید و از نظر اخلاقی هم که مکمل همدیگه اید” که روزای اول با نیشخند و نیشگون فاطیما و این چند روز آخر با “شایدم این کارو کردم” طعنهوارش، پاسخ میگرفتم.
و الان منتظریم که فاطیما بانو قدمش رو رنجه کنه. یاسین نمیدونه این رو. نمیدونه که قراره همزمان با فاطیما و فرید روبرو بشه. با همون چشمهای درشت قهوهای تریاکیش خیره شده به من و منتظره که چیزی بگم؛ که بتونه موقعیت رو بسنجه و شاید بتونه با سیاست عمرعاص وار، حتی شده با پایین کشیدن شلوارش، خودش رو از مهلکه خلاص کنه. معلوم نیست که فاطیما کی از راه برسه. سوالش رو جواب میدم: «منتظر یکی از دوستاتیم یاسین.» ابروهاش بالا میره و کمی از دلهرهی نگاهش کم میشه: «تو رو به دوستای من چکار؟ کدومشونو میشناسی؟» طبیعیه که ندونه. فاطیما قرار نبود هیچوقت از من حرفی بزنه یا اشارهای کنه. قرار این بود که منتظر فرصتی باشیم تا بزنمش زمین. توی این مدت فاطیما هم از یاسین استفاده میکرد، و اگه میخواست از من هم.من راضی، فاطیما راضی، گور پدر یاسین ناراضی. با همون بیتفاوتی میگم: «یه نفر رو میشناسم که کافیه.» حس میکنم باز اون نگاهِ از بالایِ ریشخندکنش داره برمیگرده. ولی فقط یه لحظه اس، شاید خیالاتی شدم. چرا فاطیما نمیاد؟ این نقشه پیشنهاد خودش بود.
همون روزی که ننهام یاسین رو برای بار هزارم، اینبار با طعم پوست خیار تو سرم کوفت و خفیفم کرد، دلم میخواست سبک بشم. زنگ زدم به فاطیما و گفتم حالم بده. دعوتم کرد به صرف کتک و تحقیر بیشتر؛ البته از نوع جنسیش که از قدیم گفتن خنجر دوست به ز تیر غریب و ازین کسشرا. اونجا که دولاام کرده بود روی میز، گردنم رو از پشت به پایه میز و دستهام رو پشت کمرم به همدیگه بسته بود، موهام رو از عقب میکشید و با کیرکاشی سیلیکونی بنفشش سوراخ کونم رو گشاد میکرد، همزمان با هر تلمبهی محکمش، کلمه به کلمه جملهاش رو به گوشم میخوند: «که گفتی حالت بده؟ چه مرگته دختـَ ـره جنده؟» و من که از ضرب لذتی که از کون دادن به ارباب جذاب و قدرتمندم میبردم، و فشاری که به مثانهام میومد و تلاش میکردم جلوی شاشیدنم رو بگیرم، تمرکز جواب دادن نداشتم. ولی اگه چیزی نمیگفتم، تنبیهم میکرد و به همین خاطر با همون ریتم سوالش جواب دادم: «ننم گاییـ ـده. پسر عموم گ ییده. روا نمو گاییدن.» و بعد با شستی که توی کونم و دوتا انگشتی که توی کسم فرو رفت، ارضا شدم و جیغم دراومد و حرفم قطع شد. فاطیما همونطور که موهام رو میکشید، همونطور که کیر مصنوعیش تو کونم و دوتا انگشتش توی کسم بود، روم خم شد و زمزمه کرد: «میخوای کونش بذاریم؟ همین فردا پسفردا؟» با درد و لذتی که هنوز توی وجودم داشتم، تمرکز جواب دادن سخت بود، اما گفتم: «که چی بشه؟ عادت داره، خوششم میاد. چه فایده به حال من؟» خندهاش گرفت و محکمتر بهم چسبید و دیلدو عمیقتر فرو رفت، و گفت: «خنگول، کون تلویحی، نه عملی.» جوابی ندادم. از روم بلند شد و موهام رو رها کرد و دوباره شروع کرد به گاییدن کونم؛ اینبار آهسته تر از قبل و توضیح داد: «خرابش میکنیم پیش چشم همه. مگه بخاطر همین با من آشناش نکردی؟» وسط نالههام تونستم این مفهوم رو برسونم که “دلم میخواد اینطور اتفاقی بیفته؛ اما چطور؟” که تلمبه زدن فاطیما متوقف شد.
دیلدوش رو از کونم کشید بیرون. اومد روبروم ایستاد و خم شد، بندهای دستهام رو باز کرد، بند گردنم رو به دست گرفت و چهار دست و پا دنبال خودش کشیدم. روی مبل نشست، دیلدو رو از کمرش باز کرد و کسش رو جلوی صورتم گرفت و گفت تا داره فکر میکنه، جلوش زانو بزنم و بلیسم براش.
همچنون که زبونم امعاء و احشاء و زیر و زبر و لا و برگِ کس تیره و زبرش رو زیر و رو میکرد، سرش رو به سقف گرفته بود و گهگاهی صدای آه و نالهی آهستهاش به گوشم میرسید. زبونم توی عمق کسش داشت میچرخید که دیوارهی واژنش دور زبونم تنگ و منقبض شد و صدای نالهش کمی بلندتر. و نفس عمیقش رو بیرون داد. بندی که دور گردنم بود رو کشید تا صورتم جلوی صورتش اومد؛ لبهام رو بوسید و من رو کنارش نشوند و سرم رو روی سینههاش گذاشت و گفت: «بهت میگم چکار کنیم.»
و حینی که نوازشم میکرد، نقشهاش رو توضیح داد. که فردای اون روز که میشد دیروزِ امروز، ساعت 5 خونهی یاسین باشه و در حال عملیات، که فرید زنگ آپارتمان رو میزنه و ازونجایی که دست و پای یاسین بسته خواهد بود، فاطیما در رو باز میکنه، اونم با لباس آنچنانی که هر نفهمی مث فرید هم بخونه قضیه رو. و فرداش که میشه امروز، چهارتایی با هم روبرو بشیم و ببینم واکنش یاسین چطوری خواهد بود. که آیا هنوز هم مثل تموم این بیست و چند سال خودش رو افتاده از سوراخ آسمون نشون میده یا بالاخره گوز شدنش رو به چشم میبینم.
تا جایی که میدونم هم، قدم به قدم نقشه انجام شده بود. فاطیما گفته بود که فرید اومده ولی توضیحاتش رو گذاشته برای امروز و خواسته بود قرار با یاسین رو بذارم. هیجان زیادی دارم. حواس یاسین باز به گوشیش پرت شده. صدای محمد اصفهانی از گوشیش بلنده و دلم میخواد گوشی رو توی فرق کم موی سرش بکوبم. حوصلهام سر میره؛ میخوام همین الان شروع کنم صحبتا رو که وقتی فاطیما و فرید میرسن، جوابی که میخواد بده شنیدن داشته باشه: «میدونی یاسین، بدی بهم نکردی ولی این سالها با اینکه لایقش نبودی، چقدر باعث شدی سرکوفت بشنوم؟» نیشش خیره به صفحهی گوشیش باز میشه و دستش بالا میاد که سکوت کنم. با قطع شدن صدای آهنگ مشکوک نگاش میکنم. رو میکنه بهم و با خنده میگه: «این کلیپ رو باید ببینی دختر عمو. جدیده.» از عصبانیت سرخ میشم و میگم: «حرف جدی دارم میزنم یاسین …» با لبخند و نرمش و خواهش اصرار میکنه: «ببین خواهشا. حرفت نمیمونه مطمئن باش، قبلش اینو ببین.» و باز نیشش باز میشه و گوشی رو به دستم میده. نگاهم به صفحهاش میفته و خایه سیاه رنگی با کیر خوابیده، از زاویهی زیر رو میبینم. خونم از گستاخی این بشر به جوش میاد و سرم رو بالا میارم که با تموم وجود سرش جیغ بکشم که میبینم با چشمهای گرد شده و اخمی عمیق نگام میکنه. با تحکم میگه: «ببینش!» آب میشم و نگاهم رو به گوشی برمیگردونم. گویا فیلمه. کلیپی از یه پسر که روی میز به پشت دراز کشیده و لنگاش رو داده بالا، احتمالا روی شونهی فیلمبردار. فیلمبرداری که کیر کاندوم زدهی کلفتش رو با حرارت توی سوراخ کون طرف فرو میکرد و در میاورد. سرم رو بالا میارم و میبینم یاسین هنوز خیره به منه و با چشم و ابرو اشاره میکنه که ادامهش رو ببینم. دوربین بالا میاد و صورت فرید با دهنبند توپی صورتی آشنای فاطیما و چشمهای غرق لذت جلوی دوربین قرار میگیره. گوشی از دستم میفته و با دهن باز به یاسین نگاه میکنم. یاسینی که اینبار با لبخند ملیحی نگام میکنه. گوشی رو از جلوم برمیداره و فیلم رو میبنده و دنبالهی آهنگ پخش میشه.
از چهرهی مات من خندهاش گرفته. ولی خودش رو کنترل میکنه و میگه: «همیشه ازت خوشم میومده ثمین. بیشتر از همه فامیلای مشترکمون. بدیت این بود منو خر فرض میکردی. فکر میکردی از کون مفتی که جلو در خونهام سبز شه میگذرم؟ هیشکی اینقدر … ها!» ادامهی حرفش رو میخوره و به گوشیش اشاره میکنه که میخونه “دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یارترین”؛ یاسین با چشم بسته و تکون دادن آهستهی سرش همخونی میکنه: «چه دلآزارترین شد، چه دلآزارترییییییین». و چشمهاش رو باز میکنه و دوباره به دهن بازتر شدهی من لبخند میزنه. قلپ آخر آبزرشکش رو سر میکشه، کیفش رو میزنه زیر بغلش و دستی به ابرو میرسونه و حین دور زدن میگه: «فعلا دخترعمو. سلامتو به نامزدم میرسونم.»
پایان
نوشته: The.BitchKing