مثل همیشه صبحانه مو کامل نخورده بودم که زنگ درو زدن.یه نگاه به ساعت دیواری توی هال انداختمو لقمه آخر تو دستم گرفتم.بدو بدو مقنعه مو مرتب کردمو واسه آخرین بار یه نگاه سر تا پام تو آینه قدی دم در انداختم.قدم واسه یه دختر هفده ساله مناسب بود و چال لپم که فقط سمت راست صورتم دیده میشد یه جذابیت معصومانه ای به چهره م میداد.اما وای از اون لبخندی که با چشام میزدم.خودمم گاهی از خودم میترسیدم.همیشه چون مامان بابام زودتر از من میرفتن سر کار فرصت داشتم راحت تو آینه با خودم خلوت کنم .کلی فکرای جور وا جور کنم، اما مگه این بهزاد همیشه عصبی میذاشت یه دقیقه به حال خودم باشم.کافی بود یه دقیقه دیرتر برم تا در و بشکنه و بیاد برادرزاده معصومشو از چنگال آینه نجات بده.آخرین چیزی که باید همیشه حواسم میبودمکیدن لبام بود تا تازه و براق به نظر بیاد.مرحله آخر با موفقیت دلپذیری تموم کردم و یه لبخند رضایت بخش به خودم زدم و احسنت گفتم به دست رنج بابام.با خودم بلند گفتم هایاع و خندیدم و در باز کردم که برم بیرون عزراییل مجسم شد جلو چشام.تیز بهش نگاه کردم و گفتم ترسیدم که اومد تو مثل یه کیسه پر بلندم کرد تو بغلش.لقمه م از دستم افتاد.اینجور مواقع لالمیشدم و سرمو میذاشتم جایی که چشم تو چشم نشم باهاش.بهزاد چند وقتی بود که از سربازی برگشته بود و منو میرسوند مدرسه.انقدر برام جذاب بود که با هر اخمش دلم میریخت و با هر خنده ش از ذوق میخندیدم.خیلی کم میشد از چیزی تعریف کنه واسه همین یکی دو بار تعریفش انگار حک شده بود روی نقطه نقطه بدنم.خیلی سریع منو برد تو اتاق خواب خودم و خوابید روم .شروع کرد به بوسیدن صورتم، گوشه لبم و در نهایت لبم.
بهزاد بریم مدرسه م دیر میشه.
اشکال نداره میگم که حالت خوب نبود دیرتر پاشدی.
چیزی نگفتم چون این خودم بودم که آقا بهزاد اینجوری واسه خودم ساخته بودم.بهزادی که سال تا سال با داداشش که بابای من باشه حرف نمی زد شده بود راننده شخصیم.واقعیتش لذت میبردم از این حجم از توجه و یه جورایی علاقه.چند بار بهم گفته بود که دوسم داره و از ته دل عاشقمه.گذاشتم کامشو ازم بگیره و تو شلوارش خودشو خراب کنه.نقطه ضعفشو بلد بودم.همین که پاهامو دورش حلقه میکردمو دستامو محکم تو بدنش فرو میکردم با چند تا نفسی که بیشتر شبیه ناله بود تو صورتش شل میشد و لبخند رضایت من کامل نمایان بود.
پاشو آقا منو برسون .
صبر کن برم توالت میام.
…
این شده بود روتین دو سه روز در میون ما. به شدت میشد وابستگی و عشق تو چشاش خوند.
شده بودم سوگلی آقا بهروز که در ازای خدمات ترانسفری خدمات جنسی میدادم.البته ناگفته نماند که خیلی هوامو داشت و همه جور تامین میشدم چه از لحاظ عاطفی چه از لحاظ مالی.البته که نیازی نداشتم ولی خب دوست داشتم به سختی بیفته واسم.تولد هجده سالگیم مصادف شده بود با سفر مامان بابام به یکی از شهرهای مرزی کشور چون عضو رسمی هلال احمر بودن و سیل اومده بود.واسه کمک اعزام شده بودن.
در حالی که سعی داشت از خوشحالی فریاد نزنه سریع به حسن گفت چرا که نه داداش.خیالتون جمع.کاری ندارم که بیست و چهار ساعت در خدمت سارا خانم گل هستم.
تو دلم گفتم آره جون خودت پدر سگ حشری.بابای احمق من ،منو میخواد دست کی بسپاره.
خلاصه اینا رفتن و آقا بهزاد منو به خاطر تولدم حسابی تحویل گرفت .از شام رستوران گرفته تا ست کامل جعبه آرایش و یه جعبه شکلات سوئیسی اصل .
تو آسانسور مثل همیشه دست جناب بهزاد خان در حال مالیدن باسن مبارک من بود و داشتیم حرف میزدیم که طبقه سوم نگه داشت .دو تا دختر که هم از لحاظ جثه از من بزرگتر بودن هم از لحاظ برجستگی های مختلف، سوار شدن.
یه نگاه به ما کردن و بهزاد سریع دستشو از پشتم جمع کرد .یه پوزخند زدن و پشت به ما ایستادن .
حرصم گرفت و دست بهزاد و گذاشتم رو باسنم بهش آروم طوری که اونام بشنون گفتم منو بوس کن بهزاد.بهزادم چشم غره رفت که یعنی ساکت باش . آسانسور طبقه هشتم نگه داشت ما پیاده شدیم.منم قبل اینکه در بسته شه سر پاشنه پام واستادم و لبای بهزادو بوسیدم و یه لبخند مضحک سمت اونا زدم.در بسته شد و اونا گفتن ندید بدید.
خندیدم و بهزاد و کشیدم تو خونه .
میدونستم امشب بهزاد لخت منو میخواد .چیزی که ماه ها انتظارشو کشیده.منم قرار نبود مقاومت کنم.اخه کی میتونست جلو یه پسر قد بلند چشم و مو مشکی با اون هیکل عضلانی مقاومت کنه.کافی بود یه نگاه کنه تا تموم استخونای آدم بلرزه.
حتی اگه اون آدم عمو باشه.
طبق قرار قبلی منو برد حموم و تمام مراحل لخت شدن منو دید .از مانتو جلو بازم گرفته تا شرتم.خجالت گذاشته بودم کنار و آروم بدنمو قوس میدادم .دوست داشتم با تمام شهوت نگام کنه و چشماش زوم باشه روم.بهش گفتم تو لخت نمیشی؟
صبر کن یه لحظه.سریع رفت بیرون روان کننده و کاندوم تو دستش برگشت.
خندیدم و گفتم عمرا بذارم تولد هجده سالگی مو با کاندوم خراب کنی.من امشب برای تو میمیرم بهزاد .
چیزی نگفت از دستش انداخت پایین.همین که میخواست بغلم کنه گفتم نه .امشب حرف منه.زانو بزن.
بهزاد زانو زد و کس شیو شده مو آروم به صورتش نزدیک کردم .دستمو گذاشتم رو موهاش و گفتم بخور.
بهزاد شروع کرد لیسیدن.انگار یه سگ داره شیر میلیسه از تو کاسه ش.خیلی زود پاهام شل شد .بهزاد دراز بکش کف حموم .نشستم رو صورتش . اینجوری راحت تر بودم و میتونستم محکم تر فشار بدم به صورتش.اتفاق عجیبی داشت میفتاد.از شکمم جریان داغ شروع شد و همه وجودمو گرفت.کصم بی اختیار نبض میزد و تحمل اینهمه لذت نداشت ناچار تمام بدنم لرزید .صدامو دادم بیرون .ناله بلند میکردم تا بفهمه کارش خوب بوده.نفهمیدم چی شد ولی دلم خواست جیش کنم.اصن برام مهم نبود بهزاد زیر کصم خوابیده.چشامو بستم و چند ثانیه فارغ از این دنیا شاشیدم.دراز کشیدم روی بهزاد و خندیدم.اونم خندید.لباشو بوسیدم و گفتم مرسی.وقتشه که مرد من شی.منظورمو فهمید و بلندم کرد .کیرش نظرمو جلب کرد.برخلاف پوست سبزه ش به شدت قرمز شده بود و سرش بالا بود.مطمئن بودم اگه تو دهنم میذاشت تا نصف بیشتر نمیرفت.تو این فکر بودم که بغلم کرد.سر پا تکیه به دیوار بغلش بودم و قطرات آب آروم تمام صورتشو خیس کرده بود.تو چشام نگاه کرد و گفت مطمئنی سارا؟گفتم بهزاد منو تو امروز با هم میمیریم .منو بکن.
پاهامو محکم دورش حلقه کردم .با تمام وجود منتظر بودم تا درد بکشم .بی اختیار جیغ زدم .بهزاد صبر کرد چند ثانیه و دوباره محکم تر ضربه زد .قطرات خون رنگ آب قرمز کرده بود و برام مهم نبود.تو گوشش گفتم تند تند.بالاخره به آرزوم رسیده بودم.جوری تو کصم ضربه میزد که انگار چند ساله دارم میدم اما این برام مهم نبود.دستمو رسوندم به شیر آب و قطعش کردم.میخواستم صدای ضربه هاشو بشنوم.بعد هر ضربه ای که میزد تا خودآگاه از ته گلوم صدای آی آی من در می اومد ولی بهزاد انگار مسخ لذت بی پایان شده.سرعتشو یواش کرد تا کمتر درد بکشم ولی بلند گفتم بی عرضه نباش.بهزاد من قوی ترین مرد دنیاست.انگار انرژی گرفته باشه جوری میکوبید کیرشو که انگار با گرز داره دشمنشو میکشه.برام مهم نبود .تمام بدنم درد گرفته بود اما این بهای عشقم بود.
با تمام وجود نعره زد و خالی شد.
آروم منو آورد پایین از بغلش .دوش گرفتیم و اومدیم بیرون.می خواست لباس تنش کنه که گفتم نه.خندید و گفت تو کی اینقدر بلا شدی.لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
گفتم با یه قهوه آخر شبی چطوری عمو بهزاد؟
گفت توله سگ عمو بهزاد؟
خندیدم و گفتم بخوریم که شب درازه هنوز.
قهوه رو آماده کردم و بردم تو تخت براش.دراز کشیده بود و شروع کرد تعریف کردن که چه بویی داره و کدبانو شدی و وقتشه شوهر کنی.اینو که گفت اخمام رفت تو هم.خودش فهمید چه گندی زده قهوه شو دوباره خورد.سعی کرد سریعتر تموم کنه که بعدش بیاد سراغ من.هنوز کامل سر نکشیده بود که نفسش گرفت.انگار یه چیزی راه نفسشو گرفته بود.خیلی سریع از تخت افتاد بدون اینکه بتونه یه کلمه حرف بزنه.من داشتم نگاه میکردم و آروم فنجان قهوه رو از دستش گرفتم.بلند گفتم تا برگشتم جایی نری عمو بهزاد.
سریع واسه خودم هم یه قرص انداختم تو فنجان و همش زدم و قهوه رو ریختم .رفتم کنارش کنار تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
یادته میگفتی عاشقمی؟
چرا رفتین خواستگاری خاله نرگس؟
مگه من چی کم دارم ازش؟
چرا بهم خیانت کردی بهزاد؟
داشتم همینجور سوال های مختلف میکردم بلند بلند.
قهوه م سرد شد.ولی یه دفعه سر کشیدمش.
یه صدای خفیفی از بهزاد شنیدم که میگفت.
چش…اش…شبی…ه توووو…بود
تمام
نویسنده :روتین
نوشته: Routin