–
اون حق نداشته نستوه منو اذیت کنه . اون نباید اونو تا این حد عذاب می داد . چرا .. چرا در عصری که نامردی و خیانت موج می زنه . عصری که حتی زشت ترین پسرا به زیبا ترین دخترا خیانت می کنن یه پسر زیبا و مهربون و وفا دار و مرد پیدا میشه که باید این همه آزرده بشه . آخه به چه گناهی .. -ستایش اگه توببینی که اون نستوه نامرد شده به عشقش پشت پا زده می تونی دوستش داشته باشی ;/; می تونی بهش اعتماد کنی ;/; -می تونم اشکاتو پاک کنم ;/; می تونم بهت بگم که دوستت دارم ;/;-اگه مثل من عذاب نمی کشی اگه مثل من رنج نمی کشی بگو . ستایش با این که کاخ رویا هاشو ویران شده می دید ولی می خواست هر طوری شده واسه نستوه یه قدمی بر داره . می خواست لبخند به لباش ببینه . می خواست کاری کنه که اون ناراحت نباشه و شاید این جوری ازش راضی باشه . بتونه مشکل ده ساله اونو حل کنه . وقتی که نستوه رو خوشحال کنه و خوشحال ببینه می تونه با تمام وجودش بخنده و احساس آرامش کنه . درسته که استادش عاشقش نیست ولی اون تونسته به اون و به گوهر عشق وفا داری خودشو ثابت کنه . چقدر از این که سرشو رو سینه نستوه گذاشته احساس آرامش می کرد . کاش اون لحظات براش جاودانی می شد و هر گز به انتها نمی رسید . کاش می تونست واسه همیشه اونجا بشینه به عشقش بگه که دوستش داره . همین جا بشینه تا بمیره . کاش اون دو تا تا آخر عمرشونو اونجا بودند . -ستایش دیرت نشه ;/;-یعنی پاشیم ;/;-بالاخره که باید پا شیم . به نظر نستوه اومد که یه بار با نسیم هم همچین جملاتی رو رد و بدل کرده .. ستایش ته دلش به نسیم احساس حسادت می کرد ولی حداقل این آرامشو داشت که شاید اگه اون نبود و گذشته نستوه .. ممکن بود استادش بتونه دوستش داشته باشه . دلش طاقت نگرفت و ازنستوه پرسید می تونم یه چیزی بپرسم ;/; ناراحت نمیشی ;/; -نه برای چی . تو هر سوالی که داری بکن . من برای تو کاری نکردم . جز این که عذابت دادم . اگه دلت نمی خواد اگه از بودن با من رنج می کشی من حاضرم حتی به این صورت هم منو نبینی و دیدار هامون فقط در کلاس درس باشه .. -من که کاری به کارت ندارم . همین دلخوشی رو هم ازم می گیری ;/; -سوالتو بکن ستایش . من نمی خواستم ناراحتت کنم .. -اگه اون نبود می تونستی دوستم داشته باشی ;/; -اگه بگم آره دروغ گفتم و اگه بگم نه هم دروغ گفتم . راستش نمیشه چیزی گفت . باید آدم اون شرایط رو ببینه . تو نمی تونی وقتی کسی رو دوست داری اون طرف قضیه رو ببینی . خودت رو در روز گاری فرض کنی که عاشق نبودی و اون وقت بخوای تصور کنی که عاشق چه کسی می تونی باشی . -خودت چی حدس می زنی . حدستو بگو .. خواهش می کنم .. نزدیک بود به دست و پای پسربیفته . فقط می خواست بدونه که اون می تونه دوستش داشته باشه یا نه . نستوه واسه این که اونو آرومش کنه گفت حدس می زدم که می تونستم عاشقت باشم .. . ستایش سرشو به طرفی بر گردوند تا نستوه نفهمه که جلو بغضشو گرفته .. -تو خیلی بهتر از اونی هستی که من حس می زدم .. تو حتی نمی خوای عذاب منو ببینی . ….. ادامه دارد .. نویسنده … ایرانی